⭕️ «مرباپَزون» در مدرسه
🔷... من از مراکزی که برای جبهه کمک جمع میکردند، مواد غذایی مختلف مثل حبوبات،برنج و قند و... میآوردم. با بچهها آنها را بسته بندی میکردیم. مثلاً یک روز اعلام میکردم بچهها فردا میخواهیم قند بشکنیم همه قندشکن میآوردند و بساط قند شکستن را در حیاط پهن میکردیم. یک روز برنج پاک میکردیم و یک روز نخود و لوبیا بود. یا فصل بِه که میشد، مرباپَزون داشتیم. بعد هم مرباها راداخل شیشه میریختیم و تحویل میدادیم.
♦️... زمستان که میشد، رزمندهها به لباس گرم احتیاج داشتند. شروع میکردیم به بافتن. به بچهها کاموا میدادم؛ از آن کامواهای خیلی ضخیم که جان میداد برای جبهه. آن قدر ضخیم بود که اگر کسی آن را میپوشید، همان برایش بس بود. مثل اورکت گرم بود. جوراب، کلاه، شال گردن و... را هرچقدر میتوانستند میبافتند.
... گاهی بچهها متنهایی را هم مینوشتند و میگذاشتند لای لباسها. جملاتی که روحیه بدهد به رزمندهها...»
📚 کتاب «خانم مربی»: خاطرات سعیده صدیقزاده، مربی پرورشی دهه شصت|نویسنده:مرضیه ذاکری
🔶سفارش کتاب:
b2n.ir/raheyar
basalam.com/raheyar (با تخفیف)
✅
@Raheyarpub