#روایتگری
روی ارتفاعات کهنهریگ در سومار بودیم...
دشمن پاتک کرده بود. خمپاره ای در کنار یک رزمندهی ۱۷،۱۶ ساله به زمین خورد و سرش را از بدنش جدا کرد. سر به زمین افتاد و از شیب ارتفاع کهنهریگِ سومار همین طور پایین رفت. رزمندهی میانسالی سراسيمه دنبال سر دوید تا اینکه آن را از روی سیم خاردارها برداشت و اورد گذاشت روی پیکر و خودش را هم انداخت روی بدن شهید. هر چه رزمنده میانسال را صدا زدم: "بلند شو بریم الان وقت این کارها نیست"، توجهی نکرد. رفتم زدم پشت کمرش، سرش را برگرداند، دیدم به پهنای صورت اشک میریزد و آرام آرام گریه میکند. بهش گفتم بلند شو بریم. با هقهق به زبان آذری گفت: "آقا يعقوب! میخوای پدر رو از پسر جدا کنی؟" خجالت کشیدم و بی اختیار گفتم: "السلام علیک یا اباعبدالله آقا جان! چه کشیدی آن لحظهای که به بالين علىاكبر رسیدی." از خجالت سرم را پایین انداختم، دیدم این جوان پوتین به پا ندارد. یک کفی کفش به کف پایش گذاشته و دور آن را با بند پوتین بسته و همینطور آمده عملیات...
این خاطره را آقای يعقوب صمدلویی، فرمانده گردان شهید مدنی لشگرعاشورا، از عمليات مسلم بن عقیل، در محل عملیات برایم تعریف کرد. میگفت قبل از عملیات، بین نیروهای گردان، پوتین و کتانی توزیع شد، به برخی پوتین رسید و به برخی کتانی و به برخی هیچ کدام نرسید و این این شهید از همانها بود.
۹مهر۶۱ - سالروز عملیات مسلم یادباد
ذهننوشتههاییکبسیجی
➕ راهیان نور👇
🆔
@Rahianenoor_News
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄