پاوه که بودیم، حاج احمد صبح‌ها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر می‌برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می‌رفتیم🧗🏻‍♂ بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود آن هم صبح زود اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برف‌ها سُر می‌خوردیم و ده دقیقه‌ای برمی‌گشتیم😁 حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از آنها پذیرایی می‌کرد😊 یک‌بار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم «مرسی برادر» گفت: «چی گفتی؟»، فهمیدم چه اشتباهی کردم😩 گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه» گفت: «گفتم چی گفتی؟» گفتم: «برادر گفتم خیلی ممنون» دوباره گفت: «نه اون اول چی گفتی؟» من که دیگر راه برگشتی نمی‌دیدم😕 گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: «بخیز🤯» سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت هشت صبح واقعاً کار دشواری بود❄️ اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم😢 انرژی‌ام تحلیل رفته بود روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمی‌تونم»حاج احمد گفت: «باید بری» گفتم: «نمی‌تونم» والله نمی‌تونم» بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم😑 ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی😤مگه من چی گفتم😐 به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین😬»گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم ما خودمون فرهنگ داریم زبان داریم شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید به جای این حرف‌ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه🖐🏻» 🌹 ✨ ➕درایتا‌ و سروش‌ و روبیکا‌ به راهیان‌نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]