🌷 یک شب من و محمدحسین در پادگان افسر شب بودیم. من آزمون تست هوش داشتم. محمدحسین گفت به من هم یاد بده. کار به جایی رسید که تا صبح جزوه‌ها را خواند و بعد کپی گرفت. این علاقه به مطالعه باعث شد که در اکثر زمینه‌ها پیشرفت کند. در واحد تخریب به قدری رشد کرد که کاملا مشهود بود. به قولی یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود. نیروهای آموزشی پادگان همگی آقای بشیری را بهترین استاد می‌دانستند. بسیار منظم و مرتب بود. همیشه سر وقت در کلاس حاضر می‌شد، هیچ وقت دیر نمی‌آمد. قبل از رفتن به کلاس همیشه مهر تربتی که در جیبش بود در می‌آورد، می‌بوسید و به زبانش می‌زد! وقتی دلیل این کار را می‌پرسیدم می‌گفت: این تربت کربلاست، نطق آدم را باز می‌کند. موقع نماز خواندن یا وقتی برای خنثی سازی مهمات عمل نکرده می‌رفت، همین کار را می‌کرد! وقتی دلیل این کارش را پرسیدم گفت: می‌خواهم گوشت و خون و تنم با تربت اربابم حسینی شود. تمامی تکنیک‌های کلاس‌داری را بلد بود. با اینکه سنی نداشت اما یک استاد کامل بود. به خاطر همین ویژگی‌های بارزی که داشت به عنوان مربی نمونه و پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه انتخاب شد. به نقل از کتاب