۵٢٣ اول دبیرستان عقد کردم و بعد از پایان دوم دبیرستان عروسی گرفتیم و از شهرستان راهی خونه بختم در تهران شدم. دبیرستان و دانشگاه رو پشت سرهم خوندم و تمام این مدت با وسواس مواظب بودیم که بچه دار نشیم، چون باید درس میخوندم و کار میکردم و اینطوری انگار باکلاس تر بود. فرهنگ غلطی که ما دهه شصتیا رو با اون بار آوردن، بعد از ۸ سال تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم اما یکسال طول کشید و من با کمک دارو توانستم اولین بارداریمو در سن ۲۵ سالگی تجربه کنم، اون‌موقع به بارداری بعدی اصلا فکر نمی‌کردم و فقط از روی اجبار و اینکه بالاخره باید یه بچه داشته باشیم زیر بار رفتیم. در تمام مدت کودکی دخترم، من نبودم، دانشگاه و کنکور ارشد و فعالیتهای اقتصادی و سیاسی باعث شده بود از دخترم دور باشم و گاها حتی اون رو مزاحم کارام ببینم. در ۲۷ سالگی کارشناسی ارشد رو شروع کردم، در ۲۹ سالگی وقتی که اوج فعالیتهای سیاسی و اقتصادیم بود و داشتم برای دکترا هم آماده می‌شدم متوجه بارداری ناخواسته شدم و اون‌موقع بود که انگار همه‌ی آرزوهام رو بر باد رفته می‌دیدم،ساعتها گریه و ناراحتی فایده‌ای نداشت و من محکوم به مادری برای بار دوم بودم. سه روز مانده به زایمانم دفاع کردم و کمی از کارها رو سبک کردم تا ببینم بعد از دنیا اومدن فرزند دومم که پسر بود چه خواهد شد... پسرم یک‌ساله بود که عمل ابدومینو پلاستی هم کردم و پرونده بچه رو برای همیشه بسته شده میدونستم تا اینکه... در ۳۲ سالگی و در اوج کارم که عاشقانه شب و روزم رو صرفش می‌کردم تا جایی‌که شبها ساعت ۷ که مهد کودک تعطیل می‌شد من فراموش می‌کردم پسرم اونجاست و مربی تماس می‌گرفت و می‌رفتم دنبال بچه، روزی پس از یک تلنگر که طی یک قرارداد کاری بهم خورد شروع به مناجات با امام زمان کردم. در این قرارداد طرف قرارداد ما پیشنهاد مناقصه ما رو می‌پذیرفت به شرط آنکه سهمی از قرارداد به حساب شخصی او واریز می‌شد در حالی‌که شرکت دولتی بود، این قرارداد سود زیادی برای ما داشت اما..... دقیقا عبارتی که پیش همکاران به کاربردم این بود که بوی تعفن از این قرارداد میاد و ما نباید آلوده‌ی این لقمه ها شویم. از آن روز، گویی من پریشان‌تر از قبل، دنبال هویت خودم و نقش و وظیفه‌ی واقعی خودم بودم، مدام از خداوند راه مستقیم و هدایت و هرآنچه که خیر و صلاح و هدایتم در اون راه بود رو طلب می‌کردم که نهایتا پس از چند ماه تصمیمم رو گرفتم. آرامشی که به دنبالش بودم در خانه بود و کنار فرزندانم، طی یک تصمیم گیری و برنامه‌ریزی جدید، جهت فعالیت شرکت رو از تولید و بسته بندی به گردشگری تغییر دادیم و من فقط در تصمیم گیریها و سرمایه‌گذاری پروژه مشارکت داشتم و وقت زیادی صرف کار بیرون نمی‌شد. در ۴ سالگی پسرم با خودم فکر کردم من که به مادری و خانه‌داری با نگاه خدمت به امام زمانم که به تازگی با ایشان ارتباط عمیقی گرفته بودم، نگاه می‌کردم ، تصمیم گرفتم وقتم را بجای دو فرزند برای سه فرزند صرف کنم، بعد ازین بود که تازه به واژه‌های فرزندآوری، جمعیت، سرباز امام زمان، جهاد، وظیفه‌ی زن و.. عمیق‌تر فکر می‌کردم. برای بارداری بعدی دوباره باید از پزشک و دارو و درمان کمک می‌گرفتم و نتیجه این رفت و آمدها شد دخترهای دوقلوی همسانم که نذر امام زمان بودند. دوران شیرخوارگی دوقلوها فکر فرزند بعدی و شک و تردیدی که بین تصمیم خودم و نصیحتهای دلسوزانه‌ی اطرافیان در من ایجاد می‌کرد، تصمیم‌گیری را برایم بسیار سخت کرده بود، سن ۳۹ سالگی، ۴ فرزند که به نظر همه کافی بود و ضعف و لاغری پس از دو سال شیردهی، باعث نشد که من از تصمیم خودم کوتاه بیام و بلافاصله پس از جدا کردن دخترهام از شیر، دوباره دارو و درمان رو شروع کردم. و امروز در ۳۹ سالگی دوباره خداوند من رو برای خدمت به دو سرباز دیگه‌ی امامم برگزید و لطفش دوباره شامل حالم شده، ۵ ماه از بارداری چهارمم که یک پسر و یک دختر هست می‌گذره و من هر روز شاکر خداوند هستم بابت این همه نعمت و لطف بی پایانش... دوستان و آشنایان مدام دنبال جوابی برای سوالشون هستن که چه منطقی پشت این تصمیماتم هست و من تا جایی که میتونم مخصوصا جوانترها رو سعی میکنم قانع کنم که آرامش زن و نقشش و وظیفه‌ی اون کجاست و هرکس مطابق نیازی که جامعه امام زمان داره و توانایی و قابلیتش، باید نیت و عملش رو در مسیر جهاد و خدمت به امام زمان تنظیم و هدایت کنه. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1