هدایت شده از بصیر
کرامات شهدا « لبخندی که و من آرامش داد » ابوالقاسم با آغاز جنگ تحمیلی ، قرار و آرام نداشت و می‌گفت : ما باید برای پاسداری از اسلام و انقلاب به جبهه برویم و امام خمینی را یاری کنیم . به همین علت مشتاقانه به جبهه شتافت ، وقتی خبر شهادت یکی از دوستانش را می‌شنید بسیار متاسف می‌شد و با گریه از خدا شهادت را می‌طلبید . روزی که او را به خاک سپردیم خودم روی او را باز کردم تا خواستم صورت او را ببوسم ناگهان دیدم لبخندی زیبا بر روی لبانش نقش بست ، لبخندی که علامت رضایت او از مقام شهادت بود. لبخند او به من آرامش داد و یقین کردم به جایی که می‌خواسته رسیده و خدا او را پذیرفته است . کتاب لحظه های آسمانی. کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان مرکزی https://sapp.ir/basir.markazi https://eitaa.com/basirmarkazi