خاطره ای از شهید_اسماعیل_سریشی ✍ به نقل از دوست شهید : باهم توی خیابون بودیم گفتم : اسماعیل پول همراهت هست؟میخوام کارت عروسی بخرم گفت : برای کی ؟ گفتم کاری نداشته باش پول رو گرفتم و رفتیم کارت عروسی خریدیم یکی از بچه ها سنش زیاد بود اما ازدواج نمی کرد اسم داماد رو به اسم دوستمان نوشتیم.اسم عروس رو هم یه اسمی پیدا کردیم و نوشتیم کارتا آماده شد شروع کردیم به توزیع به هرکس می دادیم خوشحال می شد می گفت : خدا رو شکر بلاخره فلانی هم ازدواج کرد؟ تا خبر به گوش خود داماد برسه همه کارتا پخش شد تا چند روز نقل همه صحبتا درباره ی کارت عروسی بود شادوماد هم نامردی نکرد گفت : تلافی می کنم☹️ یه روز صبح خواب بودم که دیدم مادرم هراسون اومد توی اتاقم با داد و بیداد من رو صدا کرد ترسیدم و سریع از خواب پریدم گفتم مامان چی شده ؟مادرم گفت : هادی زنده ای ؟ گفتم : پس چی؟ فکر کردین مردم! گفت : بیاببین روی در خونه اعلامیه تو چسبوندن! رفتم دیدم بعله شادوماد کار خودشو کرده برای من اعلامیه ترحیم چاپ کرده بود! کل محلمون پر شده بود از اعلامیه فوت من!  https://sapp.ir/basir.markazi  https://eitaa.com/basirmarkzi