0⃣1⃣ آخرین بغض‌ها و کینه‌ها 🌸راوی: رحمت‌الله صالح پور 🔹با صدای مسئول آسایشگاه که می گفت وسایل را جمع کن و بیرون برو، به خودم آمدم و با ناامیدی و دلهره و اضطراب و نیز افکار مشوش، همراه نگهبانان از آسایشگاه خارج و به سمت دفتر اردوگاه راهنمایی شدم، وقتی وارد اطاق شدم مشاهده کردم دو نفر از اسرای صلیب دیده که یکی از آنها میانسال بود در کمال آرامش و خونسردی در حال صحبت بود، از طرز رفتار و منش فرد مذکور حدس زدم که شاید این فرد حجة الاسلام ابوترابی باشد، وقتی حدس و گمانم تبدیل به یقین شد که چند دقیقه ای از ورودم نگذشته بود که افسر عراقی که درجه سرهنگی داشت وارد دفتر شد و مستقیما به سمت حاج آقا ابوترابی رفت و با خوشحالی شروع به خوش و بش کردن کرد، گویا آشنایی قبلی با حاج آقا داشت، این سرهنگ عراقی که فارسی و عربی رو قاطی کرده بود خطاب به حاج آقا گفت دستور آزادی شما صادر شده و من ماموریت دارم همین الان شما رو به همراه تعدادی از دوستانتان به سمت مرز ایران ببرم، حاج آقا خیلی متین و شمرده خطاب به سرهنگ عراقی گفت پس تکلیف بقیه اسرایی که توی این اردوگاه هستند چه می‌شود؟ و دوباره چه نقشه ایی واسه من کشیده اید؟ سرهنگ در جواب گفت به شرفم قسم می‌خورم که شما آزاد می‌شوید و فعلا با اشاره به من و حاج آقا به همراه ۸ نفر از اسرایی که همراه حاج آقا بودند رو امشب به سمت مرز می بریم و ظرف فردا و پس فردا هم بقیه اسرا آزاد مي‌گردند. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات آزادگان