🍂4⃣1⃣ آخرین بغض‌ها و کینه‌ها 🌸 راوی: رحمت‌الله صالح پور 🔹در مسیر، جناب سرهنگ (ارتشی) که کنار من نشسته بود و دیگه خیلی با هم خودمونی شده بودیم شروع کردیم به گپ زدن، او گفت که کمر درد مزمنی دارد، ضمن آنکه کتف و دستش هم مشکل دارد، از من خواست که وقتی پیاده شدیم ساک همراه ش رو برایش بیاورم.، ساکی همراهش با ظرافت خاص و با پارچه های رنگارنگ دوخته شده بود، شبیه کیسه‌ای بزرگ بود که به جای زیپ از دگمه های لباس استفاده و دوخته شده بود، نگاهی به این ساک کردم و خطاب به او گفتم مشکلی نیست برایتان می‌آورم، وقتی رسیدیم فرودگاه کرمانشاه، می خواستیم از اتوبوس پیاده بشوم باز ایشون کلی سفارش کرد که ساکش رو فراموش نکنم، او به همراه حاج آقا و دیگر اسرا پیاده شدند، من هم با برداشتن کیسه انفرادی خودم وقتی دستم رو بردم کیسه سرهنگ رو بردارم دیدم یاخدا بقدری این کیسه سنگین است که به زحمت و با زور دو دست بلندش کردم و با مصیبت انداختم روی دوشم، نمی دانم داخلش چی بود، فکر کنم در طول این ۹ سال اسارت هر چی صنایع دستی ساخته بود، همه رو جمع کرده توی این کیسه کرده و باخودش به ایران آورده بود.... 🔸تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد خاطرات آزادگان💚