📍فدایی از آمریکا رسید. ✳️کاش آن آمریکایی زنده بود. اسمش عیسی بود. مادرش جزو تیم امنیتی کاخ سفید بود و خودش کماندو. حوالی سال شصت بود. از تماس گرفتند، گفتند «شخصی اینجاست که شما را می‌شناسد. است.» اسمش را گفتند، گفتم «می‌شناسمش.». اسمش را شنیده بودم. گفته بود «می‌خواهم شوم؛ یا در ایران یا در لبنان. نمی‌خواهم آمریکا بمانم.» رفتیم آوردیمش. ✳️قدبلند بود، ورزیده و البته سیاهپوست. گفتم «این زخم‌ها چیه روی صورتت، عیسی؟» گفت «بچه‌های سپاه زدندم. فکر می‌کردند من یکی از خلبان‌های گمشده .» نه فارسی بلد بود، نه عربی. گفت «به انگلیسی می‌گفتم به خدا آمده‌ام پیش بمانم و بجنگم. خسته شده‌ام از آمریکا، منتها نمی‌فهمیدند. من هر چه می‌گفتم همین‌طور می‌زدندم.» گفتم «دکتر چمران را از کجا می‌شناسی؟» گفت «وقتی بودم کتابش را خواندم. ✳️ از اسلام حرف زده بود و و امام زمان، قبل از خواب به جمله‌ای فکر می‌کردم که دکتر مصطفی خیلی آن را تکرار کرده بود. گفته بود بیا ای ، بیا ای صاحب زمان. من این جمله را به آن‌قدر گفتم تا خوابم برد، توی خواب صدایی شنیدم. گفتم کی هستی؟ گفت تو چه کسی را صدا زدی؟ من همانم. حالا، عیسی، بلند شو بیا، صدایش خیلی دلنشین بود. گفتم چطور بیایم آقا. خطرناک است. 🌐 @rahyafte_com ✳️من آمریکایی هستم. نمی‌توانم از اینجا پام را بگذارم بیرون. گفت خطری نیست. بلند شو بیا. من راه را برایت باز کرده‌ام.». عکس‌هایش را در سراسر آمریکا چاپ می‌کنند و به خیلی جاها می‌چسبانند و می‌فرستند تا نتواند از مرز خارج شود. گفت «مادرم نخستین کسی بود که گفت باید بشود. خودم را رساندم و به بچه‌های دکتر گفتند رفته ایران.» هفت، هشت روزی می‌شد که ایران بود. رفت اهواز پیش دکتر. می‌گفتند، دکتر می‌بوسیدش و می‌گفت «عیسی گریه نکن. تو حتماً شهید می‌شوی.» گریه می‌کرد. ✳️ می‌گفت «دلم می‌خواهد یا اینجا یا لبنان به خاطر که گفتی شهید شوم.» دکتر می‌گفت «نگران نباش. کسی که این‌قدر سختی‌ها را به خاطر عقیده‌اش تحمل بکند به هر چیزی که آرزویش را داشته باشد، می‌رسد. این‌ها را هم خودش وعده داده؛ همان خدایی که به خاطرش از بلند شده‌ای آمده‌ای ایران.» اصرار داشت برود قدس یا بمیرد. دکتر گفت «نه، الان وقتش نیست. به موقعش می‌فرستمت یا هر جا که خواستی.» عیسی در لبنان شهید شد. 🌐 @rahyafte_com