📍روضه شب نهم: آنجا که عباس از رفتن منصرف شد... من این ماجرا را برای دوستانم نقل کرده‌ام. سه یا چهار سال پیش رفته بودم پیش دندانپزشکی که سید اولاد پیغمبر است. در حالی که دندان مرا اصلاح می‌کرد، تلفن زنگ زد. بعد از صحبت کردن، به من گفت این خانمی که با من صحبت کرد مسیحی است و من با داماد او رفیق هستم؛ او هم پزشک است و با هم در ارومیه دوره گذراندیم. سال گذشته دامادش سر درد شدیدی گرفت که معلوم شد غده بزرگ و خطرناکی در سرش هست و پزشکان هم می‌گفتند که اگر عمل کند می‌میرد. خیلی هم مضطرب بود؛ بالاخره عمل کرد و خوب شد. گذشت تا اینکه چندی قبل که من می‌خواستم بروم مشهد، این خانم به من گفته بود که هر وقت خواستی بروی مشهد، من را هم خبر کن. وقتی می‌خواستم بروم زنگ زدم؛ او آمد و یک بسته آورد و گفت می‌روی مشهد، این را بده به آستان؛ پول است. گفتم ماجرا چیست؟ گفت وقتی دامادم آن طور شد و می‌خواستیم عمل کنیم، نذر کردم برای امام هشتم "ع" ... می‌گفت من همین طور مات و مبهوت شدم. اینها «کارآ ی زنده» هستند و هیچ تفاوتی نمی‌گذارند؛ هر کسی که به در خانه اینها برود دست خالی بر نمی‌گردد؛ به این می‌گویند «عزیز». ابوالفضل"ع" را هم که می‌گویند «باب الحوائج»، به این دلیل است که از حق حمایت کرد. *** 📍شب عاشورا، حسین"ع" خطبه خواند و بعد هم رو کرد به اصحابش و گفت: هر کس می‌خواهد برود، برود. اینها با من کار دارند و با شما هیچ کاری ندارند؛ بلند شوید و بروید. می‌نویسند اولین نفری که بلند شد ابوالفضل"ع" بود. می‌دانید چه گفت؟ گفت: «نَفعَلُ ذالِکَ لِنَبقی بَعدَک؟». یعنی ما برویم برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ خدا نیاورد آن روز را ... روز عاشورا عباس نگاه کرد، دید همه شهید شدند؛ بنی هاشم هم شهید شدند. مجلسی می‌نویسد: «فَلَمّا رَأَی العَبّاسُ وَحدَةَ أخیهِ الحُسَین»، وقتی ابوالفضل"ع" دید برادرش تک و تنها مانده است، آمد به خدمت برادر و اجازه خواست. گفت: «هَل لی مِن رُخصَة؟»؛ اجازه می‌دهی بروم میدان؟ می‌نویسند: «فَبَکی الحُسَینُ علیه السَّلام». امام حسین"ع" شروع کرد به گریه کردن. به او فرمود: « أنتَ صاحِبُ لِوائی». برادر! تو علمدار منی؛ اگر تو بروی دیگر چه می‌ماند برای من؟ می‌دانید ابوالفضل"ع" چه جواب داد؟ فرمود: «قَد ضاقَ صَدری»؛ حسین جان! سینه‌ام تنگی می‌کند؛ دیگر نفس نمی‌توانم بکشم؛ چقدر صبر کنم؟ «وَ سَئِمتُ مِنَ الحَیات»؛ دیگر از این زندگی بیزارم. امام حسین"ع" به او گفت اگر این طور است، برو برای بچه‌ها کمی آب تهیه کن. ابوالفضل"ع" اول آمد و با دشمن صحبت و اتمام حجت کرد. وقتی برگشت، دید صدای العطش بچه‌ها از خیمه‌ها بلند است. آماده شد و به سمت شریعه رفت. وارد شریعه شد، مَشک را پر از آب کرد، دستها را برد زیر آب و آب را آورد به سمت دهان. می‌نویسند: «فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسَین علیه السَّلام». به یاد تشنگی برادر افتاد. آب را بر روی آب ریخت. از شریعه بیرون آمد و حرکت کرد؛ دارد در نخلستان می‌آید که ظالمی آمد و ضربه‌ای به دست راست ابوالفضل"ع" زد؛ یعنی همان دستی که مشک آب را با آن حمل می‌کرد. ابوالفضل"ع" این جملات را گفت: «وَاللهِ اِن قَطَعتُموا یَمینی، اِنّی أُحامی أبَداً عَن دینی». یعنی من دست از دینم بر نمی‌دارم، من دست از حق بر نمی‌دارم. بند مشک را به شانه چپ انداخت و ادامه داد. یک ظالم دیگر آمد و دست چپ را هدف گرفت. ابوالفضل"ع" مشک را به دندان گرفت. تیری آمد و اصابه به مشک کرد و آبها ریخت. می‌نویسند: «فَوَقَفَ العَبّاسُ علیه السَّلام». اینجا دیگر ایستاد و به حرکت ادامه نداد. چرا؟ چون تمام همِّ او این بود که آب را به خیمه‌ها برساند؛ اما دیگر آبی در مشک ندارد... اینجا کاری کردند که ابوالفضل"ع" از مَرکب به زمین آمد. من نمی‌گویم چگونه به زمین آمد؛ اما وقتی به زمین آمد، صدایش بلند شد: «یا أخاهُ! أدرِک أخاک»؛ برادر! برادرت را دریاب. می‌نویسند حسین"ع" خودش را با عجله رساند و آن وضع و آن صحنه را دید... 📌📌آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی، سلوک عاشورایی، منزل اول، تعاون و همیاری، ( چاپ اول، تهران: مؤسسۀ پژوهشی- فرهنگی مصابیح الهدی، ۱۳۹۰)، صفحات ۱۴۴ تا ۱۴۶. 🌐 @rahyafte_com