رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی #سرنوشت 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 عروسی تموم شد خواهر کوچولوی کیمیا راهی خونی خودش شد زینب خانوم با اشک به دخترش نگاه می کرد کیمیا بغلش کرد و با خنده گفت _ زینب خانوم هنوز دو تا از دخترات پیشتن تنها نیستی که اینجوری گریه می کنی زینب خانوم دستشو دور کمر کیمیا حلقه کرد و میون گریه خندید و گفت _ ایشالا به زودی برای تو همین مدلی که گریه کنم تو هم بری خونه بختت مادر کیمیا لحنش کوچه بازاری کرد و گفت _ پح ننه ما رو باش میخوای از دستم راحت بشی نوپ من حالاحالاها بیخ گوشتم ننه به فکر عروسی کوثرمون باش زینب خانوم رو شونه کیمیا زد و گفت _حرف نزن بالاخره چی باید عروسی کنی حتی اگه بزرگترین پزشک این شهر هم بشی کیمیا لباشو غنچه کرد و گفت _آخه کسی منو نمیگیره که _منتتم میکشن تویی که ملت گذاشتی سرکار ایلیا امروزم میخواست بیاد خودش با تو حرف بزنه _ایلیا شوخی شوخی ایلیا داره پرپر میشه ها _ کیمیا ایلیا پسر خوبیه اگه تا امروزم خودش پا پیش نذاشته و خودش نیومده جلو به خاطر احترام به بابات و من بوده و گرنه بدجوری خاطرخواهت شده _ مامان ایلیا منو کجا دیده من اصلا یادم نمیاد چند سال پیش بود ایلیارو دیدم ولی اون تو رو خیلی دیده که عاشقت شده کیمیا با خنده گفت _ این کی بزرگ شد ما ندیدیم _ همون موقعی که تو دکتر شدی کیمیا خندید و بعد از عروس گردانی تو خیابون ها بالاخره صبح شد و زندگی ریتم عادی خودش را گرفت 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c