با پول مزون، پس انداز زیادی جمع کرده بودم برای روز مبادا. ماهگل به کنکور نزدیک میشد و من هم دور اندیش تر.
سیروس اومده بود خونه و در عین تعجب، قصد رفتن نداشت! من مشکوک شده بودم به موندنش اما نمیدونم چرا عادی بود و خودش با این مسئله کاری نداشت.
اینقدر مشغله کاری داشتم که نخوام کل کل کنم با سیروس سر اینکه خونه مونده و نرفته دورهمی و مهمونی!
صبحا میرفت سرکارش، ظهرا میومد خونه، بازم میرفت و شبم میومد خونه.
چندباری پیشنهاد بیرون رفتن خونوادگی رو داد اما ماهگل خیلی عادی گفت که درس داره و نمیتونه بیاد. حساسیتی نشون ندادم. خب بالاخره خونهی خودش بود. من زنش بودم و ماهگل دخترش.
طاقتم وقتی طاق شد که یه روز زودتر از ماهگل اومدم خونه که متوجه شدم بوی غذا میاد. ترسیده و با احتیاط رفتم داخل و سیروس رو مشغول آشپزی دیدم.
دیگه دووم نیاوردم و عصبی گفتم: چیکار داری میکنی؟
+عه اومدی؟ سلام.
با انگشت شصت و اشاره گوشه های چشممو فشار دادم: جواب سوال من این بود؟
نگاهش کردم. مستقیم، طلبکار و عصبی: این مسخره بازیا چیه؟ یک کلام بگو چی میخوای و خلاص! اینقد مارو هم معطل نکن.
+خونه رو.
پوزخند زدم: لااقل وایستا دوتا چک بخور، بعد اعتراف کن!
+میخوام بزرگترشو بگیرم براتون. جرمه؟
_ما به همینشم راضیم.
+ماهگل چی؟ اونم راضیه؟
تحقیر آمیز نگاهش کردم: اون فقط بابا میخواد.
قاشقو پرت کرد توی سینک: چیکار باید میکردم که نکردم؟
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{
@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••