رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
داداشم برام از همه چیز و همه کس عزیزتر بود. ماهگل خیلی داییشو دوست داشت. به حدی که آخر هفته ها هر جو
با پول مزون، پس انداز زیادی جمع کرده بودم برای روز مبادا. ماهگل به کنکور نزدیک میشد و من هم دور اندیش تر. سیروس اومده بود خونه و در عین تعجب، قصد رفتن نداشت! من مشکوک شده بودم به موندنش اما نمیدونم چرا عادی بود و خودش با این مسئله کاری نداشت. اینقدر مشغله کاری داشتم که نخوام کل کل کنم با سیروس سر اینکه خونه مونده و نرفته دورهمی و مهمونی! صبحا میرفت سرکارش، ظهرا میومد خونه، بازم میرفت و شبم میومد خونه. چندباری پیشنهاد بیرون رفتن خونوادگی رو داد اما ماهگل خیلی عادی گفت که درس داره و نمیتونه بیاد. حساسیتی نشون ندادم. خب بالاخره خونه‌ی خودش بود. من زنش بودم و ماهگل دخترش. طاقتم وقتی طاق شد که یه روز زودتر از ماهگل اومدم خونه که متوجه شدم بوی غذا میاد. ترسیده و با احتیاط رفتم داخل و سیروس رو مشغول آشپزی دیدم. دیگه دووم نیاوردم و عصبی گفتم: چیکار داری میکنی؟ +عه اومدی؟ سلام. با انگشت شصت و اشاره گوشه های چشممو فشار دادم: جواب سوال من این بود؟ نگاهش کردم. مستقیم، طلبکار و عصبی: این مسخره بازیا چیه؟ یک کلام بگو چی میخوای و خلاص! اینقد مارو هم معطل نکن. +خونه رو. پوزخند زدم: لااقل وایستا دوتا چک بخور، بعد اعتراف کن! +میخوام بزرگترشو بگیرم براتون. جرمه؟ _ما به همینشم راضیم. +ماهگل چی؟ اونم راضیه؟ تحقیر آمیز نگاهش کردم: اون فقط بابا میخواد. قاشقو پرت کرد توی سینک: چیکار باید میکردم که نکردم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••