امروز تو یه حدیثی خوندم که فرمودن بهتره خواستگاری و ازدواج روز جمعه باشه منم دیدم خواستگاری وروز عقدم جمعه بود خدارو شکر...
صبح روز جمعه آذر۱۳۸۹ یعنی یک روز قبل از تولدم بود که رفتم دعای ندبه بعد امامزاده صالح و اومدم مصلانوبت گروه ما بود مسئولمون گفت که برو طبقه بالا منم رفتم بعد یکی از دوستام گفتن که خواهرت اومده منم رفتم پایین تا خواهرم مریم رو ببینم همینکه داشتم باهاش حرف میزدم دیدم صدایی یک زنی میاد که به مسئولمون میگه یه دختری برا پسرم میخوام که مذهبی باشه بعد گفتن شغل پسرت چیه زنه هم گفت که پاسداره ستوان دومم ولی هنوز تو اصفهان دانشگاه میره و درسش تموم نشده مسئولمون گفت اینا همه دخترای منن یکیشونو انتخاب کن منم پشتم به خانمه بود که خواهرم مریم گفت که حاج خانم منو نگاه نکنی من ازدواج کردم انگاری به دلم افتاده بود که منو میخواد ولی نه من قیافشو دیدم نه اون قیافه منو بعد از پشت منو بغل کرد بدون اینکه قیافمو ببینه گفت شماره ی اینو میخوام بعد صورتم دید الانم میگه خداروشکر قیافت خوب بوده چون من شانسی تو رو از پشت بغل کردم
شماره رو گرفت و بعد هم نماز تموم شد و ما اومدیم خونه ناهار بخوریم به مامانم نگفته بودم که زنگ زدن و گفتن ادرستونو بدید شمارتونو از مصلا گرفتیم مامانم گفت دختر من خیلی مذهبیه و تنده اونا هم گفتن که پسر ماهم اینجوریه ولی راستیتش من زیاد تند نبودم . مامانم گفت که عکس پسرتون رو هم بیارید
من پاشدم خونه رو تمیز کردم ولی فکر نمیکردم که بزودی بیان با لباس خونه بودم که داداشم گفت اومدن هی باهام شوخی میکرد ولی دیدم کفشای سه نفرو مامانم جفت کرده به مامانم گفتم چادر برام بیاره رفتم خونه خانمه با دوتا زن دیگه بود که یکیش خواهر مرتضی و یکیش زندادشش بود که اونا به احترامم از جاشون بلندشدن منم باهاش دست دادم و خوش امدگویی کردم بعد رفتم اتاق لباسامو عوض کردم و چایی ریختمو و اوردم که زنگ درو زدن خواهر مریم و شوهرش بودن مامانم گفت محسن تو برو پایین مریم بیا بالا
بعد حرف زدن عکسشو نشون دادن دست مامانم بود بعد دادن مریم تا نگاه کرد گفت من میشناسمش دعای ندبه زیاد میومد منم دل تو دلم نبود که قیافش چطوره تو ذهنم براش یه قیافه تصور میکردم تا دادن عکسو دستم نگو که خواهر و زنداداش مرتضی منو نگاه میکرد ن که بعدا خودشون گفتن که دیدیم تو لبخند زدی و تو دلمون گفتیم که پسندید بعد خانمه گفت پسرم دوشنبه میاد و با دخترتون حرف میزنن مامانم گفت والا ما هنوز به خواستگار طلبش که اومده و باهم حرف زدن جواب ندادیم بیشترم نظرمون به اون مثبته.بعد خواهر مرتضی گفت که عروس خودمونه به کسی ندید بعد پذیرایی هم شدن و رفتن. اون خواستگاره که زنگ میزدن میگفتیم هنوز فکرشو نکرده تا ببینم مرتضی چجوریه تا بهش جواب بدیم
#ادامه_دارد
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"«
@ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"