رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#درد_دل_اعضا وقتی کنار حسین رسیدم به صورتم زل زد با لبخندی کمرنگی گفت: خوشگل شدی...! بی تفاوت تر
یه شب منتظر حسین نشسته بودم که با قیافه ی خسته برگشت خونه...! به استقبالش رفتم و بهش گفتم: شام حاضره... دستو صورتتو بشور بیا....! وقتی داشتیم شام میخوردیم هی حس میکردم یه چیزی میخواد بگه ولی مکث میکرد... آخر کلافه شدم و پرسیدم: چیزی میخوای بگی حسین؟ چیزی شده؟؟! حسین سرشو تکون داد و گفت: بعد شام حرف میزنیم...! چیزی نگفتم و سریع شاممو تموم کردم...! بلند شدم‌ که ظرفارو جمع کنم و بشورم که حسین صدام کرد و گفت: اول بیا حرف بزنیم بعد برو به کارات برس...! پوفی کشیدم و ظرفارو همونجوری ول کردم و رفتم کنارش نشستم...! با من من و بریده بریده شروع کرد به حرف زدن: ببین نگین... وضع مالی و کاریم خیلی بد شده.. میخوام با دوستم شریک شم... باید بریم شهر تا بتونم کارمو شروع کنم...! با بهت بهش زل زدمو پرسیدم: یعنی چی بریم شهر؟؟؟ حسین جواب داد: باید هرچی داریم بفروشیم بریم شهر... اونجا پیشرفت زیاده.. وضع زندگیمون خیلی خوب میشه...! شروع کردم جیغ زدن: تو هرجا دلت میخوای برو... من هیچ کجا نمیام...! حسین دستشو برد بالا و یدونه کوبوند تو صورتم و داد زد: تو زن منی... هرجا برم باید بیای... تا یه ماه دیگه باید بریم... وسایلاتو هر چقدر زودتر جمع کنی بهتره...! با گریه دوییدم تو اتاق و شروع کردم به جیغ زدن... و بعد به دستام نگاه کردم و با خودم گفتم...! به دستام نگاه کردم و با خودم گفتم: یعنی باید طلاهامم بفروشم...؟! پوفی کشیدم و رفتم تو فکر... اینجا که انقدر دوستو فامیل داشیم من تنها بودم چه برسه تو شهر غریب...! یه ماه مثل برق و باد گذشت... هیچکسم نتونست نظر حسینو برگردونه... نه خانواده ی من نه خودش.. مرغش یه پا داشت... تو اون مدت چند بار رفت شهرو وسایلامونو فروخت و باهاش خونه ای رو اجاره کرد..! امیدوارم بودم خونه ی تروتمیزی باشه..! یکی دو روز قبل اینکه بخوایم بریم، حسین وسایل خونمونو بار زدو رفت شهر.. هرچه قدرم بهش اصرار کردم منم بیام خونه رو تمیز کنم نذاشت و گفت: یه کارگر میبرم تمیزکاری خونه رو انجام بده.. روزی که میخواستیم بریم مامان و بابا و نوید با خانواده ی حسین اومدن پیشمون..! خودمو تو بغل مامانم انداختم و زدم زیر گریه..! حسین گفت: دیر شده باید بریم..! از بغل مامانم اومدم بیرون و رفتم کنار نوید وایسادم... هنوزم باهام مثل قبل نشده بود... خودمو انداختم بغلش و آروم گفتم: داداش... منو ببخش...! من طاقت بی محلیاتو ندارم...! لبخندی زد و چیزی نگفت... بعد اون با بابام و خانواده حسینم خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر...! تو راه انقدر گریه کرده بودم‌ که چشمام قرمز و پف کرده شده بود...! حسینم بیخیال خوابیده بود و انگار نه انگار من داشتم از ناراحتی دق میکردم..! چند ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم... با تعجب اینور اونورو نگاه میکردم... فکر نمیکردم شهر انقدر با روستامون فرق داشته باشه...! ماشین جلوی خونه ی چهار طبقه ی قدیمی ساختی وایساد..! با هم رفتیم داخل خونه... اسباب اثاثیه ام زیاد نبود... اکثرشو حسین فروخته بود تا بتونه پول پیش خونه رو بده...! وسایلام یه سریش چیده شده بود و بقیش وسط سالن بود...! سریع رو به حسین گفتم: لباساتو عوض کن وسایلارو کامل بچینیم..! نمیدونم چند ساعت کار کردیم که همه جا مرتب شد... خونه تازه داشت خودشو نشون میداد... خونه ی نقلی و خوشگلی بود...! با دیدن خونه حالم بهتر شده بود... خیلی قشنگتر از خونه ی روستامون بود..! بعد از کلی کار حسابی خسته شده بودیم برای همین جا انداختیم و زودتر از همیشه خوابیدیم..! فردا صبح که بیدار شدم حسین رفته بود سرکار... بلند شدم و چایی دم کردم و صبحونه خوردم..! بعدش داشتم فکر میکردم تا شب چیکار کنم ساعت زودتر بگذره که زنگ خونه به صدا دراومد... با خودم‌ گفتم: حسین که الان برنمیگرده...! با تعجب رفتم ببینم کیه... دختری با چادر گل گلی پشت در بود، کاسه آشی دستش گرفته بود، لبخندی بهم زد و گفت: سلام من همسایه طبقه پایینتونم... دیروز دیدم اسباب آوردید... ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌