🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی ❤️
به قلم
#یاس
هر دو خندیدیم و از اینکه باعث شده بودم یک زن برای آیندش این چنین تصمیمی گرفته باشه و بخواد خرجی خودشو خودش در بیاره خیلی خوشحال شدم
احساس کردم کار ثوابی کردم
_تصمیم خیلی خوبی گرفتی باور کنیم فاطمه خانوم همان خانمی که من پیشش دوره آرایشگری دیدم همه خرج و مخارج شو از همین راه به دست میآورد
تازه جهیزیشم خودش میخرید
مشتریاس زیاد بودن همه خدمات آرایشگری رو هم توی سالنش انجام میداد
تو اگه کارت خوب باشه به زودی مشتریاجلبت میشن مطمئن باش بهترین تصمیم گرفتی
بعد از خوش و بش کردم و صبحانه که تقریباً ۴۰ دقیقه طول کشید پا شدم و گفتم
_بهتره برم میترسم همسرم متوجه نبودم بشه ناراحت بشه
خیلی از دیدن شما خوشحال شدم
براتون آرزوی موفقیت می کنم
_ایلای خانم باور کنید فکر میکنم چندین سال که شما را می شناسم
واقعا از دیدنت خوشحال شدم
شماره تلفنتو بده با هم در ارتباط باشیم
وقتی اسم شماره تلفن آورد رنگم پرید
یاد گوشیم افتادم ناراحت شدم و سرمو پایین انداختم و گفتم
_ ببخشید ولی من شماره ندارم یعنی گوشی ندارم اگه خدا خواست که قسمت بود یه روز میبینمت اگرم نشد که حلال کنین دیگه
صورت آیسورو بوسیدم و با مهنازخانوم دست دادم و پا تند کردم به سمت اتاقم
استرس داشتم که ابراهیم بیدار شده باشه و بفهمه که من خیلی وقته نیستم
وقتی درو باز کردم خوشبختانه ابراهیم هنوز خواب بود
نفس راحتی کشیدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به حرف های مهناز و صورت ماه آیسو کوچولو فکر کردم
دو ساعت بعد ابراهیم بیدار شد و صبحانه کوچکی در در حد یکی دو لقمه خورد
_ زود باش وسایل را جمع کن سریع باید راه بیفتیم
ساعت چنده؟؟
_تقریبایازده
_خیلی خوب عجله کن
با عجله جمع کردیم و بعد از بیدار کردن ساسان راه افتادیم
فکر میکردم الان به سمت خونه راه می رفتیم و کارشون تموم شده
ولی ابراهیم گفتش که باید بریم و بسته ای رو توی راه از یه نفر بگیریم
خروجی شهر بعد از نیم ساعت انتظار یک ماشین پیکان وایساد و یک آقای خشن و بسیار بی ادب و بد دهن که همش حرف های زشت و گستاخانه میزد از ماشین پیاده شد
اینقد بلند بلند صحبت می کرد که من توی ماشین همه حرفاشونو می شنیدم
ابراهیم بعد از گرفتن یک ساک کوچیک مشکی رنگ و جاساز کردن اون توی ساک لباس هامون راه افتاد
_به نظرت ریسک نمیکنی باید یه جای دیگه جاسازی کردیم
_ نه ساسی همیشه بهترین جا برای قایم کردن چیزی اونجا ای هستش که جلوی چشمه
حالام تو برو پشت بشین الی بیاد جلو
استرس و نگرانی از چشمای هردوشون میشد خوند
جاهامونو عوض کردیم من جلو نشستم
ابراهیم سعی میکرد با سرعت مطمئنه بره و همه قوانین رعایت میکرد تا ماشین نگه ندارن
چون اگه نگه می داشتن با یک بازرسی کوچیک لو میرفتیم
تقریباً دوساعتی بود تو راه بودیم که توی یک جاده دو طرفه ابراهیم سبقت غیر مجاز گرفت و همین باعث شد که بر اثر یک بدشانسی پلیس ماشین را نگه داشت
ابراهیم با ترس پیاده شد
ساسان گفت
_ پاتو بزار روی گاز بریم
ولی ابراهیم گفت
_نمیشه
با این ماشین نمیشه از دستی اینا در رفت
کافیه یه گاز بدن به دقیقه نرسیده بهمون رسیدم ماشینشون نگاه کن
هر دوبرگشتن و ماشین پلیس که خارجی بود رو نگاه کردیم
ابراهیم با ترس پیاده شد و رفت سمت پلیسا
بعداز یه صحبت کوتاه برگشت توی ماشین
به در نرسیده بود که متوجه شدیم خود افسر پلیس هم آروم آروم سمت ماشین میاد
هممون ترسیده بودیم و بیشتر از همه ساسان
ابراهیم در رو باز کرد
ساسان دوباره گفت بشین گازبده داره میاد ماشین رو بازرسی کنه بدو بدو
ابراهیم نشست ولی قبل از استارت پشیمون شد
خاموش کرد و مدارک ماشین برداشت و دوباره پیاده شد
افسر پلیس نزدیک ماشین شده بود
ابراهیم مدارک بهش نشون داد
_ از کجا می آیید؟؟
_ ما تهرانی هستیم خانمم اهل این طرفاس اومده بودیم خونه پدر خانمم
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df