⇜[
#به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_دهمـ
#پایان_عمل_جراحی
او ڪنار من ایستاده بود و به من لبخند مےزد. محو چهره او بودمـ. با خودمــ مےگفتمـ چه قدر چهره اش زیباستــ!!
چه قدر آشناستــ. من او را ڪجا دیدمـ؟؟؟!🤔🧐
سمتــ چپمـ را نگاه ڪردمـ . دیدمــ عمو و پسرعمهام و آقاجان سید (پدربزرگمـ) و..... ایستادهاند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسرعمهام هم از شہداے دوران دفاع مقدس بود. از اینڪه بعد از سالها آنها را مےدیدمـ خیلی خوشحال شدمــ. 😊
زیر چشمے به جوان زیبارویے ڪه ڪنارمـ بود دوباره نگاه ڪردمــ. من چه قدر او را دوست دارم. چه قدر چهره اش آشناست.
یکباره یادم آمد... حدود ۲۵سال پیش .....
شب قبل از سفر مشهد.......عالمـ خوابــ........ حضرتــ عزرائیل.😍
با ادب سلامـ ڪردمـ حضرتــ عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودمـ ڪه با لبخندی برلبــ بہ من گفتند: برویمــ؟؟
با تعجبـ گفتمـ: کجا؟🧐🤔
بعد دوباره نگاهے به اطراف انداختمــ. دڪتر جراح ماسڪ روی صورتش را در آورد و به اعضاے تیمــ جراحے گفتــ: دیگه فایده نداره . مریض از دستــ رفتــ..... و بعد گفتــ: خسته نباشید شما تلاش خودتون رو ڪردین اما بیمار نتونستـ تحمل ڪنه.
یڪی از پزشڪها گفت: دستگاه شوڪ را بیارید..... نگاهی به دستگاهها و مانیتور اتاق عمل ڪردمـ . همه از حرڪت ایستاده بودند!! 😱
عجیب بود ڪه دکتر جراح من پشت به من قرار داشتــ ، اما من مےتوانستمـ صورتش را ببینمــ، حتی مےفہمیدمـ در فڪرش چه مےگذرد! من افڪار افرادی ڪه داخل اتاق بودند را هم میفهمیدمــ.🧐😌
همان لحظه نگاهمـ به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را مےدیدمـ . برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذڪر مےگفت. خوب به یاد دارمـ ڪه چه ذڪری می گفت.
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.↯🌱↯.
Eitaa.com/Rasad_Nama