[•
#قصص_المبین✨ •]
(هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے)
رمان
#نقاب_ابلیس
#قسمت_پانزدهم
(مصطفی)
بعد مدتها دوباره به سالن رزمی میروم. خیلی وقت بود، کارهای بسیج نگذاشته بود بیایم خدمت علی و دار و دستهاش. علی در واقع شاگرد سیدحسین است و حالا که سید نیست، او کلاسهای رزمی را میچرخاند. در گروه فرهنگی هنری هم حرفهایی برای گفتن دارد. دستپخت سیدحسین است دیگر!
مرا که میبیند، کمی سر و وضعش را مرتب میکند و جلو میآید:
-به! سلام آقاسید! چه عجب از اینورا...
بندهای کمربند مشکیاش را میگیرم و میکشم طوری که فشارش را حس کند:
-تو کی مشکی گرفتی بچه؟ آخرین بار یادمه زرد بودی!
علی لبخندی از سر خویشتنداری میزند:
- احترام پیشکسوتان واجبه!
لباس تکواندو را از داخل ساکم بیرون میکشم. خیلی وقت است سراغش نرفته بودم. یا جای خطهای تا رویش مانده یا چروک شده. مهم نیست، میپوشمش. با بقیه بچهها شروع میکنیم به گرم کردن. تازه میفهمم این مدت چقدر بدنم خشک شده بوده!
علی که کنار من نرمش میکند، آرام میگوید:
-چی شده آقاسید هوس ورزش رزمی کردن؟
درحالی که درد حاصل از کشش پاهایم را تحمل میکنم جواب میدهم:
- حالم خوش نیست، میخوام تخلیه شم! بهتره بیخیال مبارزه بشی اخوی!
علی «آهان» آرامی میگوید و به بچهها تشر میزند که درست نرمش کنند. نه به این فروتنیاش و نه به آن داد زدنهایش سر بچهها!
انقدر به کیسه بوکس و میتهای بیچاره ضربه میزنم که خیس عرق شوم. صدای کیاپ کشیدنم بین صدای بچهها گم شده، اما خودم صدای خودم را میشنوم. انگار خود یاسر الحبیب یا شیرازی جلویم ایستاده باشد! مریم راست میگوید، باید کتاب پخش کنیم بین بچهها. باید به واحد فرهنگی هم بگویم سیر نمایشگاهی بگذارد. مهدی هم باید برنامههای کانال را ببرد به سمت مباحث اعتقادی. حاج آقا هم که کارش را خوب بلد است. جلسات را میبریم به سمت پرسش و پاسخ.
ورزش کمک میکند مغزم بهتر کار کند. وقتی علی صدایم میزند که سرد کنیم، به خودم میآیم. تازه درد پاهایم را حس میکنم. نمیدانم بخاطر شدت ضربات است یا دوریام از ورزش؟
با حوله عرقم را خشک میکنم که عباس میرسد. بچههایی که برای تمرین سرود اسم نوشتهاند قرار است تست بدهند. بچهها دورش را میگیرند. باید تست گرفتن تا قبل از نماز مغرب تمام شود.
مینشینم گوشهای از شبستان؛ نشستن که نه، رها میشوم. مشغول تماشای عباس و بچههایم که علی با یک لیوان شربت آبلیمو میرسد:
-پاهات درد میکنه سید؟
سر تکان میدهم. با دلسوزی میگوید:
-خب چرا همه کارا رو خودت میکنی؟ انقدر حرص نخور سید! یه ذره م به زندگیت برس! صفر تموم شه ما شیرینی عروسی میخوایما!
تازه یادم میافتد چیزی به اربعین نمانده. خدا خودش بخیر کند. میپرسد:
- میگم سید... یه بچهها چندروز پیش ازم پرسید چرا انقدر اسلام حرف از جهاد میزنه، ولی توی بقیه ادیان اینطور نیست؟
یک جرعه از شربت مینوشم. دلم شربت انبه میخواهد. نگاهی به علی میکنم:
-خب تو چی بهش جواب دادی؟
ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇
°• 📖 •°
Eitaa.com/Rasad_Nama