هدایت شده از 
🔰هم‌سن انقلاب 🔸به یاد جهادگر انقلابی مرحوم اسماعیل احمدی ✍حنان سالمی 🔹همه چیز از بیست و دوم بهمن ۵۷ شروع شد؛ اسماعیل دلش نمی‌خواست از انقلاب جا بمانَد و وقتی همه ریخته بودند توی خیابان‌ها وبرای جشن پیروزی دل توی دلشان نبود، به دنیا آمد. خیلی زود قد کشید و بزرگ شد؛ مثل بذر انقلاب در آن سرمای جان‌سوز. اسماعیل، همیشه برای بزرگ شدن عجله داشت. دست‌هایش کوچک بود اما دلش میخواست کارهای بزرگ انجام بدهد. می‌گفتند «اسماعیل، بنشین، الآن برایت زود است» اما عین خیالش نبود؛ می‌خندید و می‌دوید و یکجا بند نمی‌شد. 🔹انگار توی پاهایش به جای خون و مغز استخوان، پودر انرژی‌زا ریخته بودند؛ می‌نوشت و می‌خواند و میساخت و کم نمی‌آورد. بعدها که چهار تا دانه موی خاکستری بین ریش‌های اسماعیل ریشه دواند و شد آقای مسؤول و حاج اسماعیل صدایش زدند هم آب از آبش تکان نخورد، عشق پیرهن‌های دو جیبه و شلوارهای خاکی بسیجی بود و نمی‌توانست از لذت خدمت با پوتین سربازی و خشک کردن عرق جهاد با چفیه‌ سیاه و سفید بسیجی دل بکند. پشت همان میزهای مدیریتی هم در به در دنبال کشف جغرافیاهای کور وطنش بود که توی نقشه‌ها همیشه زیر پونز جا مانده بودند و چشم مسؤولین آن‌ها را نمی‌دید. 🔹سال ۸۱ بالاخره حاج اسماعیل دلش را به دریا زد. بچه‌های بسیجی را دور خودش جمع کرد و با «یا علی» دست روی دست گذاشتند و به همدیگر قول دادند تا جان توی تنشان هست در راه جهاد کم نیاورند. سقف افتاده تعمیر می‌کردند. خانه‌ نساخته می‌ساختند. دختر و پسر جوان عروس و داماد می‌کردند. بیسواد را می‌فرستادند مدرسه. مدرسه را می‌آوردند توی روستاها. و پشت کوه‌هایی که تا خرتناق زیر برف بود به داد مردم می‌رسیدند. 🔹اما دل حاج اسماعیل آرام و قرار نداشت؛ حتی در آن روزهای وحشتناک سیستان و بلوچستان که عبدالمالک ریگی، راه‌ها را می‌گرفت و جاده‌ها را می‌بست و مسافران را بیخ تا بیخ، سر و گوش می‌برید باز به دل جاده زد و راهی روستاهای مرزی سیستان شد تا جهیزیه‌ نو عروس‌های چشم به راه را به دستشان برسانَد و چراغ خانه‌هایشان را با عشق و محبت و انسانیتش روشن کند. 🔹من هم اولین بار تعریف حاج اسماعیل را از مردم احمدفداله دزفول شنیدم. برای نوشتن روایتی از آداب عشایر رفته بودم که به روایت حاج اسماعیل رسیدم. با همان لهجه و فارسی دست وپا شکسته‌شان، روی چمن‌ها و میان سنگ‌های کوهستان را نشانم دادند و گفتند «حاج اسماعیل همین‌جا بیهوش شد!» گفتم «بیهوش؟» گفتند «بله. آن‌قدر یک نفس برایمان کار کرد که از شدت خستگی همین‌جا افتاد و خوابش برد» بعد هم که بیدارش کردند لباس‌های خاکی بسیجی‌اش را تکاند و دوباره کیلومترها از این طرف رودخانه تا آن طرفش را توی خاک و گل و شل و سیل رفت تا با راه حل برگردد. 🔹گفتند «ما پشت آب‌ها و کوه‌ها بودیم و حاج اسماعیل پیدایمان کرد. فکر کردیم حالا که با این همه سختی به ما رسیده دیگر تب کمک کردن به ما از سرش افتاده و اگر برگشت تهران دیگر ما را یادش نمی‌آید اما حاج اسماعیل آن‌قدر دوستمان داشت که شش سال ماند و ساخت و با ما گریه کرد و خندید» گفتم «چه ساخت؟» دستم را کشیدند و بردند در آن جغرافیای متروکه، تا جاده و سیم‌های برق و لوله‌های آب و ده مدرسه و دو مسجد و دو خانه‌ بهداشت را نشانم دهند. 🔹 با خودم گفتم حتما این کارها را کرده که جای پایش را محکم کند اما زن جوان عشایر همه‌ی فکرهایم را به هم ریخت. زن شانه‌ام را کشید و گوشی‌اش را درآورد و عکس یک جهیزیه‌ پر و پیمان را نشانم داد. بره‌ کوچکش را بغل گرفت و گفت «هدیه‌ حاج اسماعیل است. حاج اسماعیل احمدی. دیدم سراغش را از بقیه گرفتی دلم نیامد حرفش را پیشت نزنم. یکهو آمد و دلمان را روشن کرد. پدرهایمان چیزی نداشتند. دستمان با زور هم به دهنمان نمی‌رسید. من دو سال عقد کرده‌ پسرعمویم بودم و حتی یک تکه قالیچه نداشتم. حاج اسماعیل که حال و روزمان را فهمید آتش گرفت. هی رفت و آمد و رفت و آمد تا جورش کرد. حاجی به من و صد دختر عشایری دیگر، جهیزیه بخشید و راهی خانه‌ بختمان کرد.» 🔹آن روز از احمدفداله دزفول برگشتم و اسم حاج اسماعیل و جبهه جهادی منتظران خورشیدش را درشت روی یک تکه کاغذ آبی آسمانی نوشتم و چسباندم به کتابخانه‌ام. با خودم می‌گفتم باید روایت جهاد بیست ساله‌ این جوان‌مرد را بنویسم اما تا شماره‌ حاج اسماعیل را پیدا کردم و تماس گرفتم دیر شده بود. به جای بوق، آهنگ انتظار گوشی‌اش روضه‌ ارباب بود. احمدفداله‌ای‌ها گفته بودند همیشه روضه‌ اباعبدالله(ع) می‌خواند و خدمت می‌کرد. دلم به این بود که شب میلاد محبوبمان حسین(ع) از سرباز بسیجی‌اش روایت بنویسم اما دیر شده بود. گوشی را جواب دادند گفتند «حاج اسماعیل آسمانی شد» به جای گریه خندیدم، برای چون حاج اسماعیلی، در بستر مُردن عیب بود. 🔺به کانال هفته‌نامه ۹دی بپیوندید🔻 http://eitaa.com/joinchat/389742592Cfbd77cc21a