(1)؛ تانک يکي فرياد زد:« آنجا را نگاه کنيد...! » يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما. هر کسي به سويي دويد. آماده شديم که تانک را بزنيم. تانک، وقتي که به نزديکي مي رسيد، ناگهان ايستاد. دريچه ي بالايي اش آرام باز شد . فکر کرديم راننده اش مي خواهد تسليم شود. همه، اسلحه ها را آماده کرديم. احمد، از بچه هاي نترس و شجاع ما بود. سرش را از بالاي تانک بيرون آورد. مي خنديد. داد زدم : « احمد !» گفت:« ترسيديد؟ اون پشت بود. بعثي ها ولش کرده بودند به امان خدا! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اينجا.حتماً به دردمان مي خورد!» نويسنده:احمد عربلو yon.ir/7yE7x @rasekhoon