رَشتاك!🇵🇸
موکب رو بچه‌های دانشگاه برپا کرده بودن. طرح یه در چوبی بود با دیوار کاهگِلی... چندتا قاب عکس از شهدای راه قدس و چندتا گلدون شمعدونی قرمز و صورتی. نشسته بودم روی صندلی تا بقیۀ بچه‌ها بیان و پخش نذری رو شروع کنیم. تو عالم خودم کارهای عقب مونده رو انجام می‌دادم که با یه صحنۀ عجیب مواجه شدم. یه خانمِ نسبتاً کم‌حجاب رو به روی موکب ایستاده بود و خیره شده بود به در سوخته؛ از ته دل و با تمام وجود اشک می‌ریخت. با خودم گفتم چقدر دل یه آدم می‌تونه نزدیک باشه، پاک و عمیق باشه، مثل آب زلال باشه که با یه نگاه وصل بشه و با اشک جاری بشه...