امشب بعد از یک مسافرت ناگهانی ۲۴ ساعته که بخاطر فوت پسردایی پدرم راهی اصفهان شده بودم، ساعت ۸ رسیدم منزل بلافاصله ساعت ۱۰ قرار بود برم اعتکاف بچه های مدرسه‌ آیات و میزبان یک عزیزی باشم که از اون ناگفتنی های فوق العاده را قرار بود به بچه ها بگه... قرار بود یک ساعت صحبت و یک ربع پرسش و پاسخ مون طول بکشه که این زمان تقریبا تا ۲ ساعت ادامه داشت. در طول صحبت های ایشون بیشتر بچه ها زار زار اشک می ریختند.(بماند که چه گفتند و چه شنیدیم) یه نیم ساعت بعدش هم خاموشی زدیم بعضی ها خوابیدند و بعضی هم دراز کشیدند اما تعدادی از بچه ها رفته بودند گوشه گوشه مسجد و هر کدوم کاری می کردند بعضی شون نماز شب می خوندند، چند تایی زیارت عاشورا و یکی دو تا هم دعای توسل... عکسها را حدود ساعت ۲ نیمه شب گرفتم حالشان حال خیلی خوبی بود. دلم می خواست بچه ها را توی همین حالت تافت می‌زدم که همین جوری می‌موندند. و مدام با خودم می گفتم کاش، زمان ما هم این چیزها بود @rasooll_ir