#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا
#قسمت_سیزدهم
#الهام
رفتم حمام ی دوش گرفتم
لباس پوشیدم با محمد همون جای قبلی قرار گذاشتم
از بس گریه کرده بودم چشمام ورم کرده بود
انگار تمام دنیارو سرم خراب شده
چقدر روح و جسمم خسته بود
اون همه تمرین همش الکی
اون همه سختی همش الکی
محمد تاقیافمودید متوجه شده بود که ی اتفاقی افتاده
تا محمد دیدم زدم زیر گریه
انگار مث بچه های دوساله که عروسکش گرفته بودن
محمد چشماش داشت چهارتا میشد😳
بهش همه قضیه روتوضیح دادم
زد زیر خنده گفت دیوونه فک کردم کسیو از دست دادی
فدای سرت
قیافمو گج کردم گفتم بفهم رشته مورد علاقمواز دست دادم
محمد دستمو گرفت بوس کرد خواستم جبهه بگیرم اما نتونستم
انگار سال ها بود که محمد میشناختم
گفت غصه نخور دیوونه درست میشه
بی اختیار بهش گفتم محمدم حاضرم باهات دوست بشم
تودلم غوغایی بود که چرا
اینجوری گفتم
اما ...
محمد خوشحال بود
همش دستمو محکم میگرفت میگفت خوشبختت میکنم
اما من ..
دستای همو گرفتیم سوار ماشین شدیم
اونشب چون میدونستم خانواده ام دیر میان خونه با محمد تا شب بیرون بودم
انگار دردموفراموش کرده بودم
محمد منوتا جلودر خونمون رسوند امشب بهترین شب دنیا بود
محمد اینو در گوشم گفت
ی لحظه ترسیدم سریع از ماشینش پیدا شدم
بدو بدو رفتم خونه .....
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄