🍃با هرجان کندنی بود ،بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا : _ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل در فاصله آمدن جواب از بی سیم‌، نفسش که انگار گره خورده بودرا آزاد کرد ،آه کوتاهی کشیدوبعدهم با پشت دست چشم هایش راپاک کرد. بازهم کلیدرافشار دادوگفت: "ابوحسنا، خلیل".بعد چند ثانیه صدای ابوحسنا آمد که می گفت :" خلیل جان به گوشم ".مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد.آب دهانش را که مثل زهرتلخ شده بود،قورت داد. انگار که یک مشت خاک خورده بود، صورتش را درهم کرد وگفت:"حاجی منم مصطفی،خلیل کربلایی شد". ابوحسنا با تشر پرسید: "درست حرف بزن ، خلیل چی شده ؟"مصطفی با گریه گفت:"خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم".هیاهوی صداها را رد کردم .رگه آفتاب تاوسط های اتاق آمده بود.مامان باچادرنمازسفید خوشگلش سر سجاده نشسته بود، زیرلب ذکر میگفت وباهرذکرش یک دانه تسبیح پشت سر بقیه میدوید. خم شدم، چادرش را بوسیدم.مطمئن بودم دل تنگ محبت ها ونگاه پر از عشقش میشوم؛برای همین صورتم را نزدیک آوردم وصورتش را بوسیدم. شنیدم که گفت:"خدایا شکرت،من راضی ام به رضای تو". 💥کپی با ذکر صلوات و نام شهیدرسول خلیلی جایز است. 📚 #رفیق_مثل_رسول 🆔 @Rasoulkhalili