راننده همین طور که زیر لب غر می زد,باقیمانده مسیر را سریع تر رفت.
قبل از پیاده شدن هم به همه گفت: "دو ساعت دیگر از ایستگاه حرکت می کند .
پیاده که شدم ,اول به بچهها خبر دادم و بعد به سمت حرم حضرت زینب سلام الله علیها راه افتادم .وارد که شدم ,به درب چوبی بزرگ ورودی تکیه دادم ,بعد سلام به بی بی جانم گفتم:"قربان صلابت و صبرتان خانم جان ,شما به دل اهل کاروان آرامش دادید و پناه بچه ها بودید..."صحن و سرا روضه مجسم بود .حال و هوای چشم های من حسابی بارانی شد به برکت همین توسل ,قبل از ورود به حرم آرامش پیدا کردم .
وارد حرم مطهر که شدم,گوشه دنجی برای نماز و دعا خواندن پیدا کردم .در حال و هوای خودم بودم که حس کردم کسی سرشانه ام می زند ,سرم را بالا آوردم ,چشم های ریز سید علی را از پشت قاب درشت عینکش دیدم .سید علی خندید و گفت: " به به سلام, رسیدن به خیر ,خوبیه حرم عمه جانم اینه که آدم آشناهاش را پیدا می کنه".
سرم را تکان دادم و گفتم: "خوبی؟تو اینجا چی کار می کنی؟ " کنارم نشست و گفت: "اومدم زیارت ". سرم را به دیوار تکیه دادم و از او خواستم برایم روضه بخواند . سید علی هم شروع کرد به خواندن روضه حضرت زینب سلام الله علیها و چقدر آن روضه به جانم نشست. نگاهی به ساعتم کردم ,باید کمی خرید می کردم ,با سیدعلی خداحافظی کردم و ....
📚 #رفیق_مثل_رسول
💥کپی باذکر نام شهید رسول خلیلی و صلوات جایز است .
🆔 @Rasoulkhalili