حاج علینقی، کاسب مومن و خیّری بود که همه اونو به برگزاری جلسات قرآن میشناختنش، آخه پدرش هم به همین معروف بود، درحدی که رضاخان هم نتونسته بود جلسات قرآنشو تعطیل کنه، حالا علینقی هم راه پدر رو ادامه داده بود، اما بچه‌ای نداشت که راهشو ادامه بده، برای همین همسردوم هم گرفته بود ولی خدا بهش بچه نمیداد، یه روز همسایشون که یه عالمه بچه داشته، گربه‌های خونشونو میریزه تو یه گونی و میاره در‌خونه علینقی و میگه تو که بچه نداری، حداقل این گربه‌ها رو نگه دار! علینقی در رو میبنده و شروع میکنه زار زار گریه کردن، که خدایا ببین چطور مضحکه عام وخاص شدم؟! فرداش میره و قالی‌های دستبافشو میفروشه و راهی حج میشه، کنار کعبه رو میکنه به آسمون ومیگه: خدایا خودت گفتی «ادعونی استجب لکم»، ابراهیم صدسالش بود بهش بچه دادی، من فقط ۴۵ سالمه! اگه بهم بچه بدی نذر میکنم مبلغ دین وقرآنت باشه! وقتی برمیگرده خدا ۱۳ تا بچه بهش عنایت میکنه که یکی از اونها «محسن قرائتی» میشه. استاد قرائتی به گردن هممون حق دارن، شاید ترجمه و تفسیر قرآن رو اولین بار با لهجه زیبای ایشون شنیده باشیم، این روزها برای سلامتیشون دعا کنیم🤲🏻❤️ @rastegarane313