من دقایقی را نمی شناختم؛ ولی هر روز می ديدم كه شخصی می آيد و چادرها و آبگيرها را ترو تميز میكند با خودم فكر میكردم كه‌اين شخص فقط چنين وظيفه ای دارد. يك روز هرچه چشم به راهش بودم تا بيايد و باز به نظافت بپردازد پيدايش نشد و احساس كردم كه او از زير كار شانه خالی می‌ كند. از اين رو ، خود به سراغش رفتم و گفتم: چرا امروز نيامدی؟ او در پاسخ گفت چشم الان می‌ آيم برادرانی كه نظاره گر صحنه بودند ، سخت ناراحت شدند گفتند تو چه می گويی؟ او فرمانده لشكر است. من كه احساس شرمندگی می‌ كردم در صدد عذر خواهی برآمدم. اما او بود كه كريمانه گفت اشكال ندارد و با خنده از كنار ماجرا گذشت ... بگذارید👇👇 @rastegarane313