🔰شفاعت فرمانده 🔷شهید محمد اسلامی نسب سال‌ها از پایان جنگ گذشت. بدهکار بودم مهلت برگشت پولم تمام شد و طلبکار، قرار بود روز بعد با حکم جلب به سراغم بیاید. نمی‌دانستم چه کنم. به هر دری زدم نشد. هیچ راهی نداشتم چشمم افتاد به تصویر شهید اسلامی نسب که همیشه در اتاقم بود اشک در چشمم حلقه زد گفتم آقای اسلامی نسب من بسیجی گردان شما بودم‌، شما هم که تا می‌توانستی به همه کمک می‌کردی یقین دارم که شما زنده هستی. خواهش می‌کنم کمکم کن. آن شب به محض اینکه خوابیدم، شهید اسلامی نسب آمد با مهربانی قندی را در دهانم گذاشت و گفت نگران نباش مشکلات حل می‌شود. صبح روز بعد هرچه منتظر شدم طلبکار نیامد. از سر کنجکاوی خودم رفتم سراغش، دیدم کنار خانه اش اعلامیه تشییع و تدفین اش را زده اند!!! چند روز بعد پیش پسر بزرگش رفتم و جریان را گفتم. گفت بعد چهلم بیا. بعد چهلم رفتم. خواستم حرف بزنم که بی مقدمه پسرش گفت: من بخشیدم! گفتم: اما مبلغ زیاد است! گفت: پدرم را در خواب دیدم. گفت من از حقم درباره شما گذاشتم، تو هم ببخش. بعد پدرم ادامه داد: کسی شفاعت او را کرده که نمی‌توانم خواهشش را زمین بگذارم! بگذارید👇👇 @rastegarane313