? من يك كلاس هم  سواد ندارد. در عالم خواب برادر شهيدم، را مي‌بيند كه به مادر مي‌گويد: مادر جان! من الان در چه چيزي مي‌خواهي كه براي تو از آنجا بياورم؟ مادر به شهيد مي‌گويد: الان كه در بهشت هستي مي‌تواني از خدا بخواهي كه من بتوانم بخوانم. اين خواهران بسيج و خانم‌هاي جلسه‌اي مي‌آيند و من را به جلسه قرآن مي‌برند. همه كه مي‌خوانند وقتي نوبت به من مي‌رسد مي‌گويم كه من ندارم و آنها مي‌گويند كه اشكال ندارد،? خب سوره يا را بخوان. من ديگر خسته شدم و خجالت مي‌كشم. تا آنجا كه بعضا به اين مجالس به بهانه اينكه حالم مساعد نيست، نمي‌روم.? الان كه هستي مي توني از خدا بخواهي كه من را ياد بگيرم. به مادر مي‌گويد: بعد از بلند شو قرآن را باز كن ان شاالله مي‌تواني بخواني.” مادر من بعد از نماز صبح بلند مي‌شود و هرجاي را كه باز مي‌كند، مي‌خواند. https:///