- ننه جون قربونت برم! ننه دستت درد نكنه!
مدتها بود كه دمپخت كازروني نخورده بود. تـازه از بيـرون آمـده بـود و خيلي گرسنه بود.
علي لقمة اول را كه برداشت با صدايي كه از توي كوچه مي آمد ميخكوب شد.
- اباالفضل كمكتون كنه! يه لقمه غذا!
كمي به قاشقش كه بالا آورده بود نگاه كرد.
- پس علي چرا نمي خوري؟
بابا حاجي بود كه علي را به خودش آورد. مثل فنر از پاي سفره بلند شـد.
بشقاب غذا را هم برداشت.
- الان برمي گردم شما غذاتونو بخوريد!
در تمام مدتي كه آن فقير غذا مي خورد، علي به او نگاه مي كرد.
وقتي كه برگشت، بشقاب، خالي خالي شده بود.
- ننه! بازم غذا تو دادي به گدا؟ بيا برات بكشم، غذا هنوز هست!
- نه ننه! من سهم خودمو بردم. امروز هم روز خدا بود.
علي اين را گفت و رفت به سوي كتابهايش...
راوی: مادرشهید
#طلبه_شهید_علی_بازیار
#شهدای_فارس