انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٧٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا با کل گردان به خط جفیر و کوشک رفتیم؛ کنار دژ ایران. ما در آنجا باید  جلوی پاتک های دشمن را می‌گرفتیم. نیروها را در سنگر ها تقسیم کردیم. در این میان دل و جان همه در هوای عملیات بیت المقدس بود. اهمیت عملیات این بود که نوک حمله به طرف شلمچه و خرمشهر میرفت. عبدالحسین ساعت یازده و نیم شب از جلسه تیپ برگشت. خیلی خوشحال بود. میگفت و میخندید وضعیت گردان را از ما پرسید. خودش هم گردان را سرکشی کرد .خاطرش که جمع شد، گفت: خوب حالا یک جانشین هم باید برای گردان انتخاب کنم. من. با تعجب پرسیدم‌: جانشین برای چی؟. از همان اول حدس میزدم سری در کارش باشد، اما چیزی نمی گفت. بالاخره جانشین را خودش تعیین کرد. از او پرسیدم: مگر قرار است جایی بروی؟. گفت: بله جایی باید بروم و حداکثر تا فردا صبح برمیگردم. لحظه های بعد دیدم با یک موتور پیش من آمد. بی مقدمه گفت: سوار شو برویم!. فکر کردم شوخی می کند پرسیدم: کجا به سلامتی؟. گفت: کاریت نباشد تو فقط پشت موتور بنشین!. اثری از شوخی در چهره اش نبود و کاملاً جدی بود. پرسیدم: آخر خبری شده؟. دوباره تکرار کرد: سوار شو معطل نکن!. خواه نا خواه سوار شدم و حرکت کرد. بعد از مسافتی موتور را نگه داشت و پیاده شدیم. در تاریکی شب به یک سنگر بزرگ اشاره کرد و گفت باید برویم آنجا تجهیزات بگیریم. کلمه تجهیزات معمولاً با شرکت در عملیات همراه میشد با تعجب پرسیدم: تجهیزات برای چی؟ میخواهی چه کار کنی؟.  گفت: امشب قرار است به امید خدا کار عملیات را یکسره کنند و قضیه خرمشهر را تمام کنند ما باید در این عملیات شرکت کنیم!. انتظار شنیدن این چیزها را نداشتم. به اعتراض گفتم: شما فرمانده گردان حر هستی، خط، تحویل گردان داده اند، اون هم یک خط حساس نزدیک دشمن هر آن امکان پاتکش هست، نیروها مشکل دارند هزار و یک مسئله داره، فردا نمی توانیم جواب بدهیم، اصلاً کار تو شرعی نیست!. به قول معروف عبدالحسین شده بود کاسه داغتر از آش. گفت: این حرفا چیست که میزنی؟ کی گفته شرعی نیست گردان ما منظم و مرتب توی خط مستقر شده و من فرمانده هم بالای سرش قرار داده ام. همه نیروها را توجیه کردیم فقط من و شما آمده ایم اینجا که اگر توفیقی شود،  سهمی در آزادی خرمشهر داشته باشیم. من قانع نمیشدم ولی هر طور بود دنبالش رفتم. تجهیزات گرفتیم. گفت: حالا باید آقای آهنی را پیدا کنیم!. آهنی را پیدا کردیم. به او گفت: ما دو نفر را به عنوان (تک ور)  همراه رزمنده ها به خط بفرست.!. آهنی خندید و گفت: مگر می‌شود شما تک ور باشی! . شما بایدبیایی کنار خودم و مرا کمک و راهنمایی کنی! . عبدالحسین گفت: من دوست دارم در تاریخ زندگیم ثبت شود که در آزادی خرمشهر، به عنوان یک رزمنده ساده سهمی داشتم.  آهنی موافق نبود. لاکن عبدالحسین هم زیر بار نمی‌رفت. بلاخره بعد از هماهنگی لازم با آهنی از او جدا شدیم به سمت نیروهای رزمنده رفتیم تا با آنها ادغام شویم. من دستش را گرفتم و گفتم حاجی یک لحظه صبر کن کارت دارم!. گفتم: اگر توی این عملیات توفیق شهادت نصیب ما شد، وضعیت گردان خودمان چطور می‌شود؟ شما که به کسی چیزی نگفتی ما کجا میرویم؟!. عبدالحسین گفت: خاطر جمع باش من به آنهایی که لازم بود موضوع را گفته‌ام سید جان! تو که خوب میدانی من هیچ وقت بدون دستور مافوق کاری نمیکنم. گفتم: با چه کسی همآهنگی کردی به من بگو که خاطرجمع بشوم والا من نمی آیم!. گفت: من با خود فرمانده تیپ بیت المقدس هماهنگ کردم، البته او در ابتدا قبول نکرد ولی وقتی اصرار و خواهش مرا دید بلاخره اجازه داد. من در صدد بودم اجازه شش نفر را از گردان خودمان برای این کار بگیرم ولی او فقط با آمدن دو نفر موافقت کرد که این توفیق بزرگ نصیب تو شد. بنابراین ما الان داریم با مجوز شرعی می رویم. من نفس راحتی کشیدم و گفتم: خوب این را شما از اول میگفتی! حالا دیگر خیالم راحت شد. عبدالحسین لبخند معنی داری زد و دیگر چیزی نگفت. هر دو راه افتادیم همراه نیروهای دیگر شدیم و مانند آنها منتظر دستور حمله شدیم. ادامه دارد... صلوات