سید عباس وقتی دستش تنگ می شد، باقی مانده پولش را به من می داد تا سر ماه مدیریت کنم. دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول را دادم به سید عباس که مقداری سبزی،سیب زمینی و نان تهیه کند تا افطاری آماده کنم. نزدیک غروب بود سید عباس وارد شد. با عجله رفتم تا وسایل را از دستش بگیرم. اما به ناگاه با دستان خالی سید روبرو شدم. پرسیدم: بازار بسته بود؟ سید ابروانش را به علامت انکار بالا برد. – افطار جایی دعوتیم؟ بازهم سید سرش را به نشانه انکار بالا برد. – حتماً پول ها را گم کردی؟ نه اصلاً، آنها را تبدیل به ده برابر کردم. منظورش صدقه بود. گفتم: «در خانه هیچ چیز نداریم جز تکه ای نان خشک که باید با آن فتوش (نوعی غذا که با نان و پیاز و گوجه و خیار تهیه می کنند و روی آن سماق و آویشن می باشند.) درست کنم.» سید خندید و گفت: امیرالمؤمنین ما را با فتوش و آویشن و آب مهمان کرده است. نظرت چیست؟ نمی خواهی امشب میهمان امیرالمؤمنین علی باشیم ؟ گفتم: چه چیزی بهتر از این. هر دو مشغول دعا شدیم که ناگهان کسی در زد. سید رفت در را باز کند، اما من دلم هری ریخت که نکند نیازمندی باشد یا مهمانی برای افطار آمده باشد. شنیدم کسی می گفت: سید لنگه دیگر در را هم باز کن. دو سینی پر از میوه ها و غذاهایی رنگارنگ و لذیذ. سید گفت: «امیرالمؤمنین نپسندید که ما را به کمتر از اینها مهمان کند. اشک هر دومان سرازیر شد. مقداری از میوه ها و غذا ها را جدا کردم تا سید برای طلاب ببرد. سید پیشانیم را بوسید و گفت: خدا خیرت بده. راوی: ام یاسر؛ همسر شهید کتاب هم قسم؛ زندگی ام یاسر، همسر شهید سیدعباس موسوی، صفحه ۱۵۱ https://eitaa.com/ravyanenoor