💥اون شب بدترین دعوای زندگیمون اتفاق افتاد.. شبی که باعث شد من به جدایی فکر کنم، چیزی که همیشه ازش میترسیدمو،☹️ شوهرم خوب میدونس، 👌برای همین تا دعوامون میشد میگفت طلاقت میدمو منم از ترس سکوت میکردم و اینجوری همیشه اون برنده بود.. نازنین جیغ میزد و گریه میکرد، مونده بود وسط اون میکشید و من میکشیدم به هم دیگه فحش میدادیم که مادر و خواهراش اومدن تو.. مادرش وقتی دید دعوا سر بچس، سعی کرد اونو ازمون بگیره، ولی شوهرم نمیزاشت.. همیشه جلوی خانوادش خود دار بود و جوری رفتار میکرد که انگار مظلومه عالمه 😏 دیگه نتونس جلوی خودشو بگیره، چند بار داد زد که میزنمتا ولش کن منم کوتاه نیومدم سه تا مشت زد تو صورتم که چشمام سیاهی رفتو افتادم رو زمین، از حال رفتم.. صداشونو میشنیدم ولی چشام باز نمیشد، متوجه شدم بچمو از تو دست مادرش کشید و از در رفت بیرون واقعا قدرت عشق مادری بینهایت👊 با همون حال دستامو تکیه دادم به زمین و سریع از جام بلند شدم و خودمو سریع رسوندم به راه پله شوهرم که انتظار نداش من سر برسم، با یه دست بچمو از دستش ناغافل قاپیدمو و با دست دیگم هلش دادم، از چند تا پله افتاد و دسنشو به دیوار نگه داشت تا نیفته، یه لحظه ترس رو تو چشماش دیدم، واقعا اون لحظه انگار خدا بهم یه نیروی شگفت انگیز داده بود به بازوهام💪😍❣ برگشتم آشپز خونه و یکم اب دادم به بچم و محکم بغلش کردمو گفتم چیزی نشده نترس مامانی اینجاس... ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══