رازِدِل 🫂
#قسمت_چهاردهم کلاس که تموم شد و همه رفتن بیرون من موندم و امیر علی بهم گفت خوب !؟ گفتم باید بهم ثاب
اوفففف ببین این مغازه دار دوست بابامه برو تا مارو ندیده ببینه آبروم می‌ره باشه حالا آروم باش میای باهم بریم بیرون ؟ بهش گفتم من یک ساعت دیگه کلاس دارم فردا هم امتحان دارم امیر علی آهی کشید و گفت بعدش چی ؟ گفتم باشه گفت آها حالا شدی دختر خوب آیلار اومد پیش ما گفت به به کبوتران عاشق چه خبر با اخم گفتم آیلار آخر سر تو منو سکته میدی با لبخند گفت نه عزیز من توهم آنقدر حرص نخور جوش میزنی امیر علی گفت خانم آریا فر فکر نمیکنید حرفش رو قطع کردم و گفتم بسه مثل بچه ها میخواید دعوا کنید استاد لطفاً شما برید تا دوست بابام ( مغازه دار ) مارو ندیده امیر علی نفس عمیقی کشید و گفت باشه پس شب میام سر کوچه توهم بیا گفتم ولی نمیتونم هوا تاریک بشه نه اجازه میدن بریم بیرون از خوابگاه نه اجازه میدن بریم تو گفت تو بسپرش به من ساعت ۷ از خوابگاه بزن بیرون اینو گفت و رفت دست گذاشتم رو سرم و نشستم رو صندلی فقط خدا بخیر کنه مقنعه گرفتیم و یه چیزی خوردیم بعد هم به سوی کلاس راه افتادیم هاندانا زنگ زد و گفت بیا خونمون مامان و بابام رفتن باهم شمال ما تنهاییم فردا هم جمعه است فکر خوبی بود دیگه نیاز نبود با امیر علی بریم بیرون بهش گفتم :باشه میام اون زود قبول کرد آیلار بهم گفت پس امیر علی چی گفتم ولش کن اصلا حال ندارم، با اون برم بیرون برم پیش دخترا بهتره اونم گفت نمی‌خوای بهش بگی گفتم نه ولش کن رفتم خونه ی عموم اینا دخترا آهنگ با صدای بلند گزاشته بودن و قر میدادن... ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══