یه روز همه نشسته بودیم داشتیم درباره ی خاطره های قدیمی صحبت میکردیم ساعت دوازده شب بود منم حوصلم سر رفت بود دروغ گفتم که یه مارمولک روی سقف هست و منم الکی جیغ کشیدم که باور کنن 😂 بعدش همه جیغ کشیدن و رفتن توی اتاق ها مامانم پرسید پس این مارمولک کجا هست گفتم اونه دیگه بالا سرت 😂 از خجالت نمیدونستم چطور بگم که دروغ بوده دنبال راه حل بودم که این به فکرم رسید که به مامانم بگم از سوراخ در رفت بیرون وقتی بهش گفتم باور کرد😂 بعد دوباره اومدن بیرون از اتاق ها و نشستن ادامه ی صبحت هاشون رو دادن😂 ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══