رازِدِل 🫂
#برشی_از_زندگی_رها 👒🧡 امین با شیطنت گفت : پاتو میگم بذار بمونه پام یخ زده🙃 - مگه من گرم کن توام
👒🧡 سرم را بالا بردم و نگاه چشمان وحشیام را به چشمانش دوختم. همین که یه مردی میتونی با فکر قمر.... - بسه رها !🤨 ابرو در هم کشید چشمهایش را با حرص بست و دستی به پیشانی بلندش کشید. نفسی کشید و دستش را برای نوازش موهایم بالا آورد!🥰 ادامه داد : گفتم که من و تو زن و شوهریم فردا پس فردا باید برای خانواده هامون نوه بیاریم نه؟😉 حرفهایش دلگرم کننده نبود او حتی نگفت گور بابای قمرناز قمرناز کیه؟! نگاهش ملتهب شده بود شاید نگاه من هم نمیدانم لبم را با زبانتر کردم! قبل از اینکه چیزی بگویم سرش را جلو آورد قلبم ریتم درست زدن را فراموش کرده بود.! جلوتر آمد و... خون به رگهایم هجوم آورد خودم را به هرچی نفهمیدن بود زدم و چشمانم را بستم چشمانم را بستم و فهمیدم چقدر خوب است، نزدیک شدن به کسی که بی قرارش شده ای! چقدر این تپش قلب و نفس های سریع و نامنظم را دوست داشتم😌❤️‍🔥 همراهی اش کردم بی آنکه قلبم اجازه نخواستن بدهد وقتی چشمهایم را باز کردم امین کنارم نبود، اگر راستش را بگویم دوست داشتم کنارم میماند اما.. فضای خانه بین تاریکی و روشنایی گیر افتاده بود. از خوابیدن در این ساعت بعد از ظهر بیزار بودم! به کسالت بعد از آن نمی ارزید.کش و قوسی به بدنم دادم و پیراهنم را پوشیدم برف همچنان میبارید؛ از صبح تا به الان دانه هایش ریزتر شده بود اما انگار خیال بند آمدن نداشت. از سرما میلرزیدم با خودم گفتم در این سرمای خشک، امین چطور توانسته حمام برود، آن هم حمامی که امروز تنورش روشن نبوده! 😳😣 نگران شدم نکند مریض شود،! ‌┏━━━━━🦋📕━━━━━┓ 🎓 @raz_del 🎓 ┗━━━━━🦋📕━━━━━┛