رازِدِل 🫂
❤️‍🔥سرگذشت زندگی من❤️‍🔥 به گوشی شکسته م نگاه کردم میشد تعمیرش کرد هنوز کار میکرد همون لحظه حامد
❤️‍🔥سرگذشت زندگی من❤️‍🔥 پس به فکر به باد دادن دودمانم باش.. گوشی رو قط کردم و رفتم سمت خونه مادرش.. رسیدم اونجا خداروشکر تنها بود و خاله حامد رفته بود دکتر .. _به به عروس خانوم ..چ عجب +مامان نیومدم تیکه بندازی بهم ..اومدم حرف بزنم به صدم ثانیه نرسید که حامد در رو زد مادرش باز کرد و گفت: حامده حامد اومد توخونه با دیدن من کفری شد اومد دستم رو گرفت و گفت:بیا بریم خونه مامانش هاج و واج نگاهمون میکرد و گفت:چ خبره تا اومدم حرف بزنم حامد گفت: _لال شو ..راه بیوفت مامانش جلوش رو گرفت و گفت:بگو چی شده حامد گفت:باید باد بگیره هر اتفاقی میوفته شلوغش نکنه ..اینجا خونه باباش نیست +نمیام ..من هیچ حا نمیام _تو‌شکر میخوری .. دستم رو گشیدم و رفتم اون سمت به سمتم حمله کرد ..دوباره دستم رو گرفت.... دادزدم رو به مامانش گفتم ؛میدونی چیکار کرده ؟! تا اومدم حرف برنم حامد هولم داد و اومد روم و شروع به کتم زذنم کرد انقد محکم زد تو صورتم که حس کردم استخون گونه م شکسته مامانش که دید داره منو میکشه اومد جدامون کرد و زد زیر گریه و گفت: ادامه دارد....☘ .༻༻༻༻༻༻༻༻༻༻