رازِدِل 🫂
💛🍂💛 🍂💛 💛 #سرگذشت_زندگی_مهرانه_و_سیامک🔥 ــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــ♡ـــ
💛🍂💛 🍂💛 💛 🔥 ــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــ دلم به درد آمد از دیدن عجز و ناله هایش، تصمیم گرفتم بعد از جلسه ی دادگاه اگر هنوز هم اینجا بودند برای کمک نزدشان بروم. همانطور که انتظار داشتم رأی به نفع ما صادر شد و با وکیل طرف مقابل برای پرداخت دیه تاریخی را مشخص کردیم. از اتاق قاضی که بیرون آمدیم با رضایی خداحافظی کردم و او نیز لنگان لنگان و با نیش باز به سمت آسانسور انتهای سالن رفت. اطراف را از نظر گذراندم برای یافتن آن مادر و پسر اما نبودند؛ حتما کارشان تمام شده و رفته‌اند! اصلا دلم نمی‌خواست در آسانسور هم باز گیر سؤلات صد من یک غاز رضایی بیوفتم، بنابراین راه پله را انتخاب کردم. تا خواستم قدم بردارم، در یکی از اتاق‌ها به ضرب باز شد و ابتدا همان مرد تنومند و سپس مادرش بیرون آمدند، پشت سر آن‌ها نیز مردی آراسته در کت و شلوار آبی کاربنی که نشان درج شده روی یقه‌ی کتش می‌گفت که وکیل است از اتاق خارج و بدون خداحافظی از آنان دور شد! این رفتارش قطعا مشخص می‌کرد که وکیل شاکی است! ادامه دارد...❤️‍🔥 https://eitaa.com/raz_del🍁