🍃 از زبان یک غریبه... تشنه‌ی سؤال بودم و گرسنه‌ی جواب، هم به دنبال سؤال می‌گشتم و هم در انتظار جواب می‌ماندم. نه خسته می‌شدم، نه خوابم می‌گرفت، نه آرام بودم. در پی امام کاظم علیه السلام بودم که مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله را نشانم دادند. به آنجا رفتم؛ اما او را ندیدم. به این سو و آن سو چشم گرداندم و راه افتادم. در هیچ کوچه و محله‌ای نبود. دلم غصه‌دار شد. ترسیدم و با خود گفتم: «نکند برایش اتفاقی افتاده؟!» از خوف خلیفه هارون الرشید و مأموران سنگدلش بود که این فکر به سرم افتاد. شکر خدا نگاهم در نگاه امام کاظم علیه السلام گره خورد. خوشحال و خندان جلو رفتم و سلام کردم و سؤال تازه‌ام را پرسیدم. امام کاظم علیه السلام با مهربانی به من جواب داد: «[این سؤال را] از امام خود بپرس». تعجب کردم و پرسیدم: «منظور شما چیست؟! مگر به جز شما امامی هست؟» مهربان نگاهم کرد و جواب داد: «او پسرم علی [امام تو]ست...» - چی! رضا؟ یادم آمد که پیش از من چند نفر دیگر هم نزد امام کاظم علیه السلام رفته بودند و هر بار امام آنها را سراغ رضا فرستاد بود و گفته بود: «نوشته‌ی پسرم نوشته‌ی من است، حرف‌هایش حرف‌های من... هرچه او بگوید همان حرف حق است.» باید در جستجوی رضا عجله می‌کردم اما او کجا بود؟! 📘مهربان ترین، قصه‌ی زندگی امام رضا علیه السلام، ص ١۴ ❣️ در حرم بمانید؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع) 🆔 @razavi_aqr_ir