خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
از جام تکان نخوردم داشت نگاهم می کرد حتماً منتظر بود پی دستور بروم هر کدام از حرف هاش یک علامت بزرگ
سؤال بود تو ذهن من، گفتم معلوم هست می خوای چکار کنی حاجی؟»
به ناراحتی پرسید: «شنیدی چی گفتم؟»
شنیدن که شنیدم ولی....
آمد تو حرفم گفت: «پس سریع انجام بده.»
کم مانده بود صدام بلند شود جلوی خودم را گرفتم به اعتراض گفتم:« حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می
گی؟»
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم این کار خودکشیه، خودکشی محض!
«شما به دستور عمل کن»
هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد. شاید برای همین بود که زدم به آن درش، تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.»
«این دستورو به تو دادم تو هم وظیفه داری اجرا کنی و حرف هم نزنی»
لحنش جدی بود و قاطع او هم انگار زده بود به آن درش ،تا آن لحظه همچین برخوردی ازش ندیده بودم و حتی نشنیده بودم تو بد شرایطی گیر کرده بودم چاره ای جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی
نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوک ستون آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست شروع کردم به شمردن
قدمها «یک، دو، سه، چهار و....»
با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم سعی کردم دقیق بشمارم سر بیست و پنج ،قدم ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت به دستور بعدی اش فکر کردم.
رو» به عمق ،دشمن چهل متری میری جلو.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم