روایت_من
از همون موقع که صدای زمزمهی و واعدنای مامان توی خونه پیچید، بیاختیار چشمهام روی هم رفت،میدونستم بعد از بازکردن چشمم شادی به خونم تزریق میشه مثل هر سال:)
لباس مشکیمو درآوردم و به پیشواز اعیاد رفتم، عیدهایی که یکی یکی میان و حال و هوای شهرو عوض میکنن ،مثل معجزه!
چند سالی میشه که اون روز قشنگترین روز زندگیمه، می دونستم به رسم هر سال کنار شهدا و امام زاده هلهله بهپاست، هلهلهی فرشتهها :)
از صبح درسهامو خوندم تا بتونم برم جشن...
چیزی که همه جا دیده میشدتبسم بود، با پیچیدن صدایی آشنا در سرم دیوار تصوراتم فرو ریخت، تصویر مجری پتکی شد و بر سرم کوبید.نگاهش که می کردم تصویر مردی با هودی مشکی در حال آهنگ خواندن برایم زنده می شد، همان تصویری که سی بار شهید شدنش را برایم کشت.
کمکم پرژکتور عمامه ای را نشان داد که آوازی سنتی خواند و کت و شلواری را که قرآن تلاوت کرد. بگذریم از این که آواز هم درخواست همان مجری بود. شاید آمدن برقعی دلخوشترین ساعتم بود در آن شب، چشم هایم که او را بدرقه کردند.
مجری شروع کرد به گفتن مدح مهمان بعدی، کمکم دست ها بالا می آمد تا تشویقش کند و من از همه جا بیخبر منتظربودم ببینم بزرگ مردی که می گوید کیست! با ورودش خانم ها یکی یکی بلند شدند که بروند کم کم شناختمش، آمده بود برای حضرت زهرا بخواند و برود دمش هم گرم اما انگار مجری آمده بود دل ها را خوش کند!
آهنگ دوم را که مجری درخواست کرد تقریبا جلو خالی شده بود، مردانه هم
دیگر عمامه ای در تصویر نمی دیدی
او هم هدیه اش را از امام حسینش گرفت و رفت و من ماندم و حسرت جشن آن روز...!
☕
@Razee_man