•••📖 📚 روز نهم اردیبهشت سال 1361، وقتی هنوز ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود⛅️، فرمان آماده باش صادر شد.🔖 خیلی زود فهمیدیم انتظارها به سر آمده و با فرارِسیدن شبی که در راه است هجوم ما به مواضع دشمن آغاز خواهد شد.😎 این خبر مثل گردبادهای دشت خوزستان به همةه چادرها سرک کشید و آشوبی به پا کرد.😬🤭 دویدیم به سمت تفنگ و خشاب هایمان.🏃‍♂ کوله پشتی گلوله های آرپی جی را سبک و سنگین کردیم.🤨 اگر جا داشت به آن افزودیم و اگر سنگین بود دلمان نیامد از تعدادشان کم کنیم.🙁 من فقط سه گلوله داشتم که باید به موقع آن ها را به آرپی جی زن دسته مان، که حسن اسکندری بود، می‌دادم.😁 سه گلوله آرپی جی، دو خشاب فشنگ، یک قمقمه آب، دو نارنجک، به علاوه یک تفنگ کلاشینکف روی هم رفته برای من در آن سن و سال بار کمی نبود.😯💪 باید ساعتی قبل از غروب آفتاب به سمت خط حرکت می‌کردیم و هنوز تا اذان ظهر دو سه ساعتی مانده بود.🌞 این زمان صرف آماده کردن تجهیزات، امتحان کردن سلاح ها، و گرفتن عکس یادگاری شد🙂📸 قافله‌ای که داشت به سوی مرگ راه می‌افتاد چنان مست و سرخوش بود که گویی همراهیان موکب عروس‌اند.☺️❤️صدای آهنگران در دشت پیچیده بود:🗣 مولا اگر در کربلا نبودیم، حسین جانتا💧 یاری ات از جان می‌نمودیم، حسین💔 جانا کنون همه گوییم یکسر لبیک مولا✋🏼 حسین لب تشنه بی سر لبیک🖐🏼🖤 تأثیر این نوحه بی‌اندازه بود. بدن آدم مور مور می‌شد.😔 بازار شفاعت طلبی داغ بود. بعضی به قول شفاهی راضی بودند و بعضی کتباً از دوستان خود قول شفاعت می‌گرفتند.👋🏻📝 ماژیکی به دستم افتاد.🖍 خطم بدک نبود. در کوتاه زمان کلی مشتری پیدا کردم.😂 با لباس نوی بسیجی می‌ایستادند جلویم و سفارش کار می‌دادند. ـ بنویس یا زیارت یا شهادت.💔 ـ بنویس مسافر کربلا.🚶🏻‍♂ ـ بنویس برخورد هر گونه تیر و ترکش بدون اذن خداوند ممنوع!😄 ـ بنویس محمود محمدی، اعزامی از سپاه کرمان.✋🏼 محمود ساعتی بعد برگشت.⏰ گفت: «اوه اوه! اصلاً یادم نبود. اگه اسیر بشم🤨 و برادرای عراقی کلمه سپاه رو لباسم ببینن😨، تکه پاره‌ام می‌کنن.😱 احمد جان، یه جوری که زیاد خط خوردگی پیدا نکنه این کلمه سپاه رو بردار.» 😅 به سختی «سپاه» را کردم «شهر».😖 شد محمود محمدی، اعزامی از شهر کرمان. راضی شد. یک خواسته دیگر هم داشت. 💁🏻‍♂ ـ پشت لباسم، خوش خط، بنویس مسافر کربلا.😍 نوشتم برایش.🖍 صدای اذان ظهر از بلندگوی چادر بزرگی که مسجدمان بود پیچید توی دشت.📣 آن روز صف های نماز زودتر پر شد. بعد از نماز، فرمانده آخرین توصیه های جنگی را گوشزد کرد.🤓☝️🏼 گفت که اسیرها را نکشیم و اگر خودمان اسیر شدیم، دهانمان قرص و محکم باشد.😌✌️🏽 آیفاها راه افتادند؛ در جاده‌ای که خورشید در انتهایشْ سرخ می‌درخشید.🌝 روی جاده را پیش پای ما گازوییل یا چیزی شبیه آن پاشیده بودند که گرد و غبار برخاسته از لاستیک ماشین ها دشمن را متوجه ما نکند و عملیات لو نرود.🧐👌 حس جالبی داشتم. لحظه موعود داشت از راه می‌رسید.🤓 ساعات پر رمز و رازی پیش رو داشتیم. فکر می‌کردم وقتی این آفتاب کم رمق، که دارد در غبار غروب رنگ می‌بازد، فروبنشیند و صبحی دیگر از مشرق طلوع کند میان این غروب و آن طلوع چه بر ما رفته است.😩😔 زنده خواهم بود؟🙁 کشته خواهم شد؟☹️ عملیات پیروز می شود؟😢 شکست می خورد؟ ...😭 بالای آیفا، که از میان درختچه های اطراف جاده خاکی به سمت خورشید پیش می‌رفت، به این چیزها فکر می کردم.🤦🏻‍♂ دیگران هم شاید توی همین افکار غرق بودند.🤷🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•