هدایت شده از معبر۱۷
معــــ🌷﷽🌷ـــــ۱۷ـبر 🌹 خاکریز خاطرات (تو برای چه غلط کردنی اومدی؟) وقتی برگشتم، چند نفری را در روستا دیدم. از نوع احوالپرسی‌شان فهمیدم خبر عملیات در روستا پیچیده. سر راه رفتم مسجد و پدرم را دیدم. نماز را خواندیم و با هم برگشتیم سمت خانه. گفت: "خب به سلامتی برگشتی، چه خبر؟" گفتم: «خدا رو شکر.» گفت: "شنیدم عملیات سختی داشتین. بچه‌ها چی شدن؟" گفتم: «ان‌شاءالله یکی یکی پیداشون می‌شه.» پرسید: "ابوالقاسم اومده؟" بدون آنکه رویم را به طرفش بچرخانم، با شرمندگی گفتم: «نه.» با تعجب گفت: "یعنی شهید شده؟" گفتم: «نه اسیر شد.» مکثی کرد و گفت: "پسرعموت، علی چی؟" گفتم: «شهید شد.» بعد یکی یکی اسم همه را پرسید: "داماد رضا باهات نیومد؟" با خجالت گفتم: «اونم اسیر شد.» پرسید: "پسرخالت ابراهیم چی؟" گفتم: «شهید شد.» خیره شد به جلو و گفت: "سید حسین، پسر خاله سارا؟" جواب دادم: «اونم شهید شد.» گفت: "پسرداییت کاظم؟" گفتم: «شهید شد.» پرسید: "از بچه‌های محل کس دیگه هم تو گردان‌تون شهید شد؟" گفتم: «آره.» پرسید: "چند نفر؟" گفتم: «ده بیست نفر شهید شدن و یه تعداد مفقود.» گفت: "شهدا رو آوردید؟" گفتم: «نتونستیم، همون‌جا موندن.» عصبانی شد و با بغض سرم داد زد. گفت: "پس تو برای چه غلط کردنی اومدی؟!" 🎤 راوی: سردار محمدعلی حق‌بین 📖 منبع: کتاب "گیل‌مانا" (روایت محمدعلی حق‌بین از هشت سال جنگ تحمیلی)، نشر مرز و بوم. 🌷🍃🌸💠🌸🍃🌷 🌷نثار ارواح مطهر شهیدان والامقام صلوات🌷 @mabar17