🔻مثل تک تک لحظه‌های دلتنگیم، که دیگر شمارش‌شان از دستم خارج شده، عکس‌هایش را ورق می‌زدم که یکهو این عکس، نگاه بی‌قرارم را میخکوب و ذهنم را به ژرف‌ترین نقاط خاطراتم کشاند. حسرت اين خستگی و خوابِ نازش زير آفتاب تدمر و دلتنگی برای وقت‌هایی كه بهش غُر می‌زدم كه «چه بلايی سر عمامه‌ات آوردی؟ كلی ذوق به خرج دادم سر بستنش!» و لبخند و لحن خاص و نگاه خاص‌ترش که می‌گفت: «داداااش؛ قربونت برم، يكی ديگه برام ببند»، خواب را از چشمانم می‌ربود. مثل هر شب، عمامه‌اش را از گوشه كوله‌ام درآوردم؛ بُو کردم و روی چشمانم کشیدم. اما ديگر نمی‌توانستم ببندمش؛ از آن هشت متر، دیگر بيست سی سانت بيشتر باقی نمانده بود. ‌══════°✦ ❃ ✦° @refigham_seyed