فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه افتاديم.. توي راه مدام از اينكه ميره و نميرم گله كرد و گله كردم ولي دستور بود و لازم الاجراء .. رسيديم به محل قرار حاجي رو ديدم پياده شديم و رفتيم سمتش. شروع كردم التماس، خواهش .. اما حاجي حرفش يكي بود .. سيد و فلاني و فلاني برن دو روز ديگه تو و فلاني بريد .. گذشت .. بچه ها راه افتادن و رفتن، دلم طاقت نياورد، پشت ماشينا تا جايي دنبالشون رفتم مجدد سيد اينا رو نگه داشتيم پياده شد پياده شدم شايد براي اولين بار، يه دل سير همو بغل كرديم .. (بار دوم ٣٠ ساعت بعد.. ) در گوشم يچيزايي گفت .. دلم آتيش گرفت بغض كردم ولي قورتش دادم.. لحظه جدا شدن رسيد .. و رفت ... . . . . . . خبراي بدي از خط ميومد .. دلم طاقت نياورد.. بدون اينكه به رفقا بگم ماشينو برداشتم و رفتم تا .. ميدون معركه عاشورائي شده بود، از شدت بارش توپ و موشك و خمپاره زمين ميلرزيد و دود و خاك عجيبي بلند شده بود.. دلم پرواز ميكرد جلو و مدام آتيش حسرت شعله ور ميشد! اما زنگ صداي فرمانده و اميد به روز بعد خاموشش ميكرد .. شب شد، رسيدم مقر .. خبراي بدي از خط ميومد .. شهيد داده بوديم.. تماس اومد، حاجي بود! يه جمله گفت ولي همون يه جمله عين آب سرد كل وجودمو منجمد كرد .. "سيدعلي پلاك داشت يا نه .."