همه احتمالات توي وجودم مرور شد.. طاقت نياوردم پرسيدم چي شده، جواب واضحي نشنيدم .. بيسيم ها و تماس هام شروع شد.. التماس ميكردم يكي يچيزي بگه .. سرم درد گرفته بود ذهنم نميكشيد بدنم سرد و بي حس شده بود .. اي كاش يكي بياد بگه خبري نيست .. سيد علي خوبه .. ولي تماس اخري باعث شد چيزي نفهمم و چشمام سياهي بره .. دنيا دور سرم چرخيد وقتي شنيدم: "سيدعلي آسموني شده .." كل خاطراتم اومد جلوي ذهنم .. توي كمرم سنگيني عجيبي حس كردم و پاهام توون نداشت .. نميخواستم جلوي بچه ها خم شم خودمو نگه داشتم .. دويدم بالا .. نفهميدم چي شد .... يهو ديدم سرم رو پاي يكيه و دستام تو دست يكي. يكي ديگه هم داشت ميكوبيد توي صورتم ..