يکهو از خستگی خوابش میبرد. هميشه آرام میآمدم و رویش پتو میكشيدم.
ولی آن روز پتو را برای روانداز نمیخواستیم. روانداز را زیرانداز کردیم برای بلند کردنش و من گوشه آن را در مشت میفشردم. اصلاً هنوز نمیدانم چهطور این صحنه رقم خورد و من نیفتادم.
خشک شده بودم. فقط به ريشها و صورت ماهش نگاه میکردم. مثل ماه خوابيده بود؛ ماهِ خاكی، ماهِ خونی.