🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_سی_ام
_من تو حسابم یه مقدار پول دارم...همه طلاهامم با خودم از اون خونه آوردم...علاوه بر اون گوشی و لپ تاپمم هست...همه اینارو میفروشم و یه اتاق کوچیک اجاره میکنم...بعدم میرم سرکار...کار میکنم خرجمو در میارم...مطمئنم میتونم...پول تو حسابم اونقدری هست که با پول طلاها بشه باهاش یه اتاق اجاره کرد...برا کار هم هر کاری باشه میکنم...تازه من زبانم عالیه میتونم مترجمی کنم...میتونم زبان درس بدم یا اصن نشد تو یه سوپری هم حاضرم کار کنم...کار که عار نیس...هان؟!دلیل اینکه میخوام بیام شیراز هم اینه که خب یقینا اجاره یه اتاق تو شیراز کم قیمت تر از یه خونه تو پایتخته!...بعدم من که دیگه اینجا کسیو ندارم...اونجا حداقل شمارو دارم...خواهش میکنم کمکم کنید...من هیچ کمک مالی و غیره ای ازتون نمیخوام...هیچی...من فقط حمایتتونو میخوام همین...
تمام التماسمو ریختم تو چشمام و بهشون خیره شدم...
هنوز ناباور نگام میکردن...
آروم لب زدم:
_would you help me?(کمکم میکنید؟)
منتظر نگاشون میکردم که صدای امیرحسین باعث شد سرمو برگردونم سمتش.
+قصد رفتن ندارید احیانا؟...
اسما و حسنا سری تکون دادن و از جاشون بلند شدن...
منم به تبعیت از اونا بلند شدم و لحظه آخر پشت سر هردوشون گفتم!
_please...(لطفا...)
همه سوار ماشین شدیم...
امیر حسین که از قیافه های درهم هممون بخمون شک کرده بود،مشکوک پرسید:
+چیزی شده؟!
کسی جوابی نداد به جز اسما که با تکون دادن سرش فهموند نه!!!...
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت که صدای حسنا بلند شد:
+امیرحسین؟!
+بله؟
+میگم...میگم اون واحده بودا...تو شیراز...
+خب؟کدوم واحد؟
حسنا کلافه گف:
+ای بابا،امیر!اون واحد که مال تو بود دیگه...
امیرحسین با لحن موشکافانه ای گف:
+هان!خب که چی؟
+هنوز خالیه؟!
صدای محکم امیرحسین بلند شد:
+نه!
حسنا با صدایی اوج گرفته گفت:
+نه؟ینی چی؟کی توشه؟
امیرحسین با خنده و حالت مسخره ای گفت:
+سوسک!!!ســـــــــوسک توشه خواهر من!...
حسنا با غیض گفت:
+أه.مسخره ی لوس...
امیر حسین سرخوش از دست انداختن حلما زد زیر خنده و سری تکون داد.بعد خطاب به من گفت:
+الینا خانوم از این دوتا برج زهرمار بخار که هیچ دود بلند میشه.شما بفرما شام کجا بریم؟!
کاملا بی پروا زل زدم تو چشمای عسلیش که داشت از تو آینه جلو نگام میکرد و گفتم:
_نمیدونم!من که جای زیادی رو نمیشناسم...هرجا فکر میکنید خوبه بریم!...
برعکس من که زل زده بودم بهش اون تا نگاه خیره من رو دید نگاشو دوخت به خیابون روبروش و دیگه ثانیه ای هم نگام نکرد واسه همین بعد از تموم شدن حرفم تو دلم گفتم:هوووی با تو بودما!
🍃
بعد از سفارش غذا حسنا یک دفعه از جابلند شد و گفت:
+الی دارم میرم دست بشورم نمیای؟
با تکون دادن سرم و بلند شدن از جام حواب مثبتمو اعلام کردم و راه افتادم سمت دسشویی...
یک قدم ازش جلوتر بودم که گفت:
+الی؟!
_بله؟!
به دسشویی رسیدیم که دوباره صدا زد:
+الینا؟!
از تو آینه روشویی نگاهی بهش کردم و همونطور که شیر آب رو باز میکردم گفتم:
_what?(چیه؟)
به روشویی نزدیک شد دستشو برد زیر شیر آب و گفت:
+ببین الی...آممم...راس...
نفس عمیقی کشید...
اونقدر تو حرف زدن تعلل کرد که برگشتم نگاش کردم و گفتم:
_چیزی شده؟!
ظاهرم خونسرد بود اما ته دلم فقط خدا میدونه چه غوغایی بود...
مطمئن بودم الان میگه شرمنده ما نمیتونیم هیچ کمکی بهت بکنیم...
انگار که فهمیده باشه از چی نگرانم همآنطور که شیر آب رو می بست برگشت سمتمو گفت:
+نه نه نه...هیچی!چه اتفاقی...ببین من فقط میخواستم بگم...خب تو الآن یه مسلمونی...ببین الینا من نمیخوام ناراحتت کنم،فقط صلاحتو میخوام...یه مسلمون بعضی کارارو نمیکنه...مثلا تو دیگه نباید مثل گذشته زل بزنی تو چشمای برادر من یا هر مرد نامحرم دیگه..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣
@repelay ❣