🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_صد_دهم
جمعه بود و مثل تمام روزای دیگه رایان خونه بود!
دیگه عادی بود.حتی روزای تعطیل هم از ساعت ده صبح اینجا بود!
ناهار رو با کمک همدیگه و راهنمایی های مهرناز خانم و دوقلوها خورشت قیمه درست کرده بودم و گذاشته بودم تا به قول مهرناز خانم خوووب جا بیفته...
رایان رو مبل در حال ور رفتن با لپ تاپ روی پاش بود و منم زیر همون مبل در حال درس خوندن...
نمیدونم ساعت چند بود که صدای خاموش شدن لپ تاپش اومد...
بی توجه بدون اینکه سرمو سانتی متری بیارم بالا مشغول زدن تست بعدی شدم...
ثانیه ای بعد صداش بلند شد:
+خانوم؟!
بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم:
_هووم؟!
+لیدی؟!
_yea?!(بله؟!)
اینبار کشدار صدا زد:
+همسرررم؟!
همونطور کشدار بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جاانننم؟!
+گل لیدی؟!
باخنده کمی سرمو بالا آوردم و گفتم:
_الآن این چی بود؟!فارسی یا انگلیسی؟!
ژست متفکری گرفت و گفت:
+ترکیب زبان مادری و پدری!
رایان برعکس من مادرش آمریکایی بود و پدرش ایرانی...
باخنده گفتم:
_اوه!
و دوباره سرمو انداختم پایین.
صداش مظلومتر بلند شد:
+الیِ من؟!
گزینه مورد نظر رو زدم و سرمو گرفتم بالا:
_جانم؟!
مثل پسر بچه ها لباشو جلو آورد و گفت:
+دلم برات تنگ شده!
یه ابرومو فرستادم بالا و با لبخند گفتم:
_مگه چقد ازت دورم؟!
دستشو باز کرد و به فاصله ی بین من و آغوشش اشاره کرد:
+اینهمه!نگاه چه زیاده!
خنده ی کوتاهی کردم که گفت:
+ای جانم!بیا دیگه!مردم از دلتنگیا!
با لبخند کمی سرجام جابه جا شدم و چهار زانو نشستم:
_تو عزیز دلمی ولی آخه...
با سر به کتاب دفترام اشاره کردم که نچی کرد و گفت:
+نخیر انگار زبون خوش حالیت نمیشع...
بعدم طی یک عملیات انتحاری خم شد دست برد زیر پام و بلندم کرد.جیغ کوتاهی زدم که گذاشتم رو پاشو گونمو بوسید.
متقابلا بوسه ی کوتاهی رو گونش گذاشتم که سرمو ناز کرد و گفت:
+وقتی میگم دلتنگم بگو چشم!...
بعد ادای مسخره ای در آورد و با اخم گفت:
+توعم که وقتی درس میخونی نگات کلا میپره از روما...یه نیم نگااااهم نمیکنیا...
چشمامو تنگ کردم و همینطور که انگشتمو میکشیدم رو اخمش گفتم:
_حسود!
خودمو کشیدم پایین و سرمو گذاشتم رو پاش...
کلیپس موهامو باز کردو دستشو برد تو موهام...
همونجور که موهامو ناز میکرد گفت:
+الینا...میخوام یه چیزی بهت بگم!...
سرمو بالاتر گرفتم:
_بگو گوش میکنم...
انگار مردد بود حرفشو بزنه که با کمی تعلل گفت:
+اممم...من ماه دیگه میخوام برم تهران...
از جا پریدم و دوزانو نشستم رو مبل و گفتم:
_چرا؟برا کار؟!
نفس پر صدایی کشید:
+نه...میخوام برم به مامان اینا بگم یه خانم خوشکل گیرم اومده...
یخ کردم...یهو استرس گرفتم...
انقدر که رایان صورتمو تو دستش گرفت و گفت:
+هیییش...آروم عزیزکم...آروم...
بی توجه به دلگرمیاش ترسیده گفتم:
_منم باید بیام؟!
+نه...فعلا نه...
_چرا؟!مگه نمیخوای...
حرفمو قطع کرد و همونطور که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
+نه...نه...فعلا چیزی نمیگم بهشون...نمیخوام از تغییر دینم چیزی بفهمن...اگه بگم صیغه کردیم شک میکنن...بهشون میگم هردومون از هم خوشمون میاد و میخوایم باهم ازدواج کنیم و فقط نیاز به اجازه شما داریم...
سرشو کمی به سمتم متمایل کرد و گفت:
+باشه الینا؟!اصلا جای نگرانی نیس...
با بغض گفتم:
_رایان...اگه...اگه فهمیدن تو هم مسلمونی چی...نکنه تو هم...توهم..مث من...
صورتمو قاب گرفت:
+هیسسس هیچی نمیشه خانومم...همه چیز درست میشه...
سرمو به معنای باشه تکون دادم و گفتم:
_ولی میدونی که دوست دارم؟!
+توچی؟!میدونی چقد میخوامت؟!
_نه نمیدونم!
+واقعا؟!بع تو دیگه چقد پرتی!بابا همه دنیا میدونن که خییییعلی میخوامت...خیلی....
🍃راوی
جلوی درب بزرگ و سفید رنگ خونه پیاده شد و کرایه تاکسی رو پرداخت کرد...
زنگ در رو فشرد و پشت بندش بدون صبر کردن کلید انداخت و در رو باز کرد.
وارد حیاط باغ مانند خونه شد.نزدیک ساختمون که رسید در شیشه ای باز شد و کریستن با لبخند بزرگی اومد بیرون:
+Hey bro...welcome back...(سلام داداش...خوش اومدی...)
سری تکون داد و بعد از گفتن thanks کریستن رو در آغوش گرفت...
همینطور که داخل میشدن کریستن گفت:
+چه خبر شده؟!چه زود برگشتی ایندفه؟!برا شرکت جدید برگشتی؟!
ساکشو رو زمین گذاشت و جواب داد:
_نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣
@repelay ❣