رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 در باز شد ،زن با احترام رو کرد بهم :بفرمایید ،نمی دونستم چون خواهر سرگرد میلانی ام احترام واجبه یا برای همه زندانی ها احترام قائله؟ روی صندلی پلاستیکی میشینم و بی حوصله خیره می شم به میز رو به روم .صدای بمی رو از پشت می شنوم :سلام بر نمی گردم تا صاحب صدا خودش روی صندلی رو به رو میشینه .کل صورتم پر از خشم میشه ،محمد حسین اینجا چی کار میکرد ؟ بی مهابا صورتش رو بررسی می کنم ،رنگش مثل گچ دیوار بود سفید ،سفید ،پایین چشماش گود افتاده بود مثل اینکه حفر چاه کرده باشی .لب هاش بین صورتش معلوم نبود ،تنها موقع حرف زدن می فهمیدی لب داره . لب هاش بالا و پایین می شد و من حتی توجه هم نمی کردم ،فقط با بهت به لب هاش نگاه می کردم دلیل بهتمم نمی دونستم .بلند شدم به سمت در خروجی راهی شدم . -ازتون خواهش می کنم خانم میلانی به حرف هام گوش بدین چهره ام را برگرداندم پاهایم را با ریتم تند روی زمین زدم ،حتی طاقت شنیدن حرف هاش رو هم نداشتم ،اصلا چرا اومده اینجا چی می خاد از جونم ؟ چرا ولم نمی کنه؟ بس نیست این همه بدبختی ،نگاهم به نگاه مظلوم ملکا افتاد فقط به خاطر او نشستم دلیلش را خودم هم نفهمیدم فقط نشستم که بتواند از خودش دفاع کند .کلافه گفتم:بفرمایین -دلیل اینکه من اونروز نیومدم ...خب ..چطوری بگم؟ -داداش راحت باش -من اونروز -شما اونروز چی؟ -خب من انروز ... -من نیومدم اینجا که پشت سر هم من اونروز ..من اونروز قطار کنین ،ولم کنین دیگه چی از جونم می خواین بزارین این پنج سال محکومتم رو بگذرونم بعد از اونم یه خاکی تو سر خودم می ریزم . -من اونروز داشتم میومدم ،همه چیز آماده بود برای اینکه بیام خواستگاریتون ولی به خاطر یه اتفاق نشد که بیام بی حوصله دستام رو به قفسه سینه ام تکیه دادم .و مردمک چشمم رو توی سفیدش چرخوندم . -که کامیار نذاشت -خوبه شما هام هر جا کم میارین میندازین گردن کامیار -کامیار منو گرفت و تا عقد ولم نکرد ،گفت پناه زن منه پاتو از زندگیم بکش بیرون .اونروز جلوی تالار دیدم که فرار می کردین ،سوختم بعد از اون شب .تا چند روز مریض بودم ،من آدم بد قولی نیستم خانوم میلانی ...کامیار منو گروگان گرفت حرفام رو باور کنین .من هنوز پای حرفم هستم بلند شد و رفت ،ملکا جای خالیش رو پر کرد ،لبخندی زد ،لبخندی که کل وجودش رو پر کرده بود ،فقط داشتم حرفاشو تجزیه و تحلیل می کردم نمی دونم چرا احساس می کردم تک تک حرفاش راسته . -پناه باور کن داداشم دروغ نمیگه تمام این چند وقت ما داشتیم تو اضطراب میسوختیم ،پناه حاضرم قسم بخورم که محمد حسین راست میگه ،حاضرم شاهدم بیارم ،اصلا داداشت هم شاهده . مکثی کرد و بی حرفم با انگشت سبابه اش خطوط میز رو دنبال کرد و بعد از چند دقیقه ایستاد . -پناه عروس فرشته خانوم میشی؟ خشکم زد ،باورم نمیشد ،یعنی داشتم از یه بی گناه انتقام می گرفتم؟ نه ...اون بی گناه نبود ! -شاهدات رو بیار مصمم و قاطع گفت : باشه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay